آزادی.
«روی این لیستها چشمم هزار بار بالاپایین رفته. عینِ روزنامهی کنکور که میخواستم باور کنم چشمم جاانداخته اسمِ خودم را. سربالاییِ اوین و پیادهروی خیابانِ معلم را به این دلِ خوش میروم که هردومان زیرِ یک آفتاب سرخ داریم میشویم. خیال میبافم روزی که آمدی بیرون به شوخی بگویم رژیم گرفتیا. میخندی و میگویی: تو هم خوب برنزه کردی. اینشب ها تلویزیون سریالی نشان میدهد که محمد اصفهانی توی تیتراژش میخواند: گریه نکن دلِ بیتاب از بیخبری. خیلی سوزناک میخواند.»
فردائیان.
-فرشید..پیسس...فرشید
-ها
-چهار چی میشه؟
-چی؟
(رضا با ته خودکار چهاربار روی میز میکوبد)
-بسشسش تیر هشتاهشت
-چی؟
-بیست و شیشِ تیرِ هشتاد و هشت بابا
مراقبشان تشر میزند: سرها روی ورقه.
Reply
Salam khoobi. Internet dari?
-
Salam azizam. Are baraye chi mikhay
-
mishe lotfan beri site sanjesh bebini natayej ro elam kardan?
-
-
Elam nakardan eshghe man. Dooset daram azize delam delam barat tang shode. Hanooz elam nakardan. Movazebe khodet bash :* :*
-
Bashe mamnoon. Khosh bashi
رستورانِ چینی.
«ساعت دونیم شب نه اس.ام.اسی زده نه هیچی زنگ زده میگه یه ترانه نوشتم میخوام برات اجراش کنم. اولش نفهمیدم چی میگه. یهو دیدم یه چیزایی میخونه هی مهتاب مهتاب میکنه. وای خدا... بلند شدم چراغو روشن کردم ببینم چه خبر ئه. یه آهنگ دربارهی آسمون و ستارهها و مهتاب. آهنگش بد نبود. یهکم میدونی خام بود، باید بیشتر روش کار میکرد. یه جاهاییشو گفت ضبط کرده اینا رو از روی همون کیبورد گذاشت خودشم گیتار زد و میخوند. صداش خوب ئه. یه کم شبیه صدای این فرزاد ئه. تولد سالی یکی بهش همینو گفت ناراحت شد. چیزی نگفتا ولی معلوم بود ناراحت شده. بهش گفتم صدای شما از فرزاد قویتر ئه. واقعنم قویتر ئه. بعد که آهنگشو خوند گفت خب تو برو بخواب. من گفتم دیگه خوابم نمیبره. گفت ترانهم اینقدر خوب بوده که خواب از سرت پرونده؟ گفتم تو از اونایی هستی که زود پسرخاله می شنا. من اینجوریام که اگه بعد از دو روز نخوابیدن بخوابم چند دقیقه بعدش یکی بیدارم کنه دیگه خواب نمیرم. صداش یه ناراحتیای داره که مثل فرزاد ئه. اما قویتر ئه. تا ساعت سهونیم حرف میزدیم. اولش اون حرف میزد. میگفت باید یه ساز شروع کنم به زدن. گفتم برادرم سهتار میزنه. گفت سهتار سازِ آسونی ئه. هرجور بزنی یه صدایی ازش درمیآد. پیشنهاد کرد ویولون بزنم. گفتم از گیتار بیشتر خوشم میآد. برگشت گفت: « گیتار که من میزنم. تو ویولون بزن با هم یه گروه موسیقی هم تشکیل میدیم.»
پریشب به سعید زنگ زدم. برنداشت. صبح تو شرکت بودم بهم زنگ زد. یهجوری به بهانهی خرید اومدم بیرون. این شریفی حس شیشم داره. امکان نداره نفهمه تو داری با دختر حرف میزنی یا پسر یا با خونهت. اولا فکر میکردم من خودمو تابلو میکنم. ولی یه بار مچ الهامو که داشت با دوستپسرش حرف می زد گرفت. بهش یهدستی زد اونم لو داد. الهام خیلی تودار ئه ها. شریفی شوهر نکرده خیلی عقدهای ئه. همهی آمار ماهارم میره میذاره کف دست پورنیک. به سعید زنگ زده بودم بگم با یکی دوست شدم. میخواستم همینجور حرف تو حرف که میآد یهو مثلن از دهنم بپره. ولی میدونی... بعدش فکر کردم این از اونایی ئه که کم نمیآره. برمیگرده میگه خب یهبار دوستتو بیار ببینیمش. یهبار عصر بیاین شرکت ما تا شب گپ میزنیم بعدم شام میریم رستوران چینی. به خدا بر میگرده عین همینا رو میگه ها. فقط حالشو پرسیدم. ازش پرسیدم دیشب برنداشتی کجا بودی؟ پارتی بودی؟ میخواستم دوباره عصبانی بشه. عین اون موقعا بگه چرا بهش گیر میدم. ولی نشد. فقط گفت بیرون بودم. منم دیگه پیشو نگرفتم. ولی راست میگه که با کسی دوست نشده. خبرشو از یه دوستش گرفتهم با هیچکس فابریک نیست. با یه اکیپ دختر و پسر شمال و کویر میرن مهمونی میدن اما تنهاست. نمیدونم شاید اگه یهمدت اینجوری باشه بهتر ئه. میدونم تهِ دلش راضی نیست منو ول کرده. وقتی حرف میزنه انگار همهش میخواد یهچیزی بگه نمیگه. خیلی سکوت میکنه. منم سکوت میکنم یا هی حال مامانش و خواهرشو میپرسم. قرار بود با خواهرش زبانِ کنکور کار کنم.
امیر چهارشنبه تو علوم تحقیقات کنسرت گیتار داره. گفت چند تا از شاگراداشن با خودش که سرپرست گروه ئه. منو دعوت کرده برم. فکر کنم میخواد پز بده ببین چهقدر دختر دور و برِ من هست ولی من دنبال تو اَم. شاید برم. اگه برم دسته گل نمیبرم. اگرم بعدش دعوتم کرد برای شام میپیچونمش. دلم خیلی برای رستوران چینی تنگ شده.»
امیر.
احمد میگه «قوز نکن امیر ملکی. دخترت بزرگ شه خجالت میکشه.» میخوای قوزتو صاف کنی، کمرت تیر میکشه. دستتو میخوای بزنی به کمرت شونهت میگیره. پاهات راست وانمیستن. صورتتو نگا کردی تو آینه؟ موهات دیدی چهقدر ریخته؟ تو چشمات انگار چشم نیست. استخونای صورتت زده بیرون. اولش گفتی وا میستم درستش میکنم. باز عیدا مسافرت. کنار جاده زنت رو پیکنیکی لوبیاپلو درست میکنه. عاشورا خرج میدین کل فامیل قابلمه به دست صف بکشن جلو در. شبا جنازهتو نمیندازی رو تخت کابوس ببینی تا سرِ صبح. کِی میخواد درست شه پس؟ امیر ملکی داری پیر میشی. پشت چراغ، برگای دفترچه قسطو میشمری. کلی مونده. هرچی میری، هرچی میدی تموم نمیشه. سبکتر نمیشه. خسته شدی. نمیتونی دووم بیاری. دیگه زوری نمونده واسهت که واستی. دلت میخواد بری تهِ امیرآباد بکوبی به دیوار همهچی تموم شه. از خودت و این ماشین و این زندگی هیچچی نمونه. دلت به حال خودت میسوزه. نمیتونی تمومش کنی.مجبوری بمونی پول دربیاری قسطا رو بدی. مصطفای جاکش دو سال رفت زندان، چکارو مفت ازشون خرید. گفتن مصطفا ملکی اون دوسالی که رفت دوبی کار کرد بارشو بست. تو فروختی. هرچی بابات و خودت جمع کردهبودین فروختی. آبرو چی ئه؟ عرضهی زندان رفتن نداشتی. آبرو به چه دردت خورد؟ پولِ قسطِ وام و کرایهخونه و خرج خونه و قسطِ ماشینت شد؟ کلاچ بگیر دنده عوض کن با این جماعت کلکل کن حرف زور بشنو فحش بشنو...یه روز تموم میکنی امیر ملکی پشت همین فرمون. احمد میگه« بزن به بیخیالی. هرچی گفتن دو تا بذار روش برگردون به خودشون. داد زدن تو بلندتر داد بزن ولی اعصاب خودتو خورد نکن. ادای عصبانیشدن دربیار بترسن ولی عصبانی نشو.» نمیتونی. داد میزنی خالی شی، بدتر میشه. سینهت میسوزه. میگی نکنه سکته کنم. تهِ دلت بدتم نمیآد. مردن ئه. دست آدم نیست. آخرای شب گهگیجه میگیری. نه مسافر هست نه دلت میآد برگردی خونه. زندگیتو میآری جلو چشمت. خیالت یهچیز دیگه بود. کو اون زندگی. امیرملکی ای که میخواست کارگاه بزنه با کلی پرسنل زیردستش یه ماشین زیرپای زن و بچهش، دیگه به خوابم نمیبینی. همهش حسرت شده. همهچی هرروز رو سرت دوباره خراب میشه. قیافهی دخترت داره یادت میره. چندوقتی یه بار می بینی چهقدر بزرگ شده. فکرشو میکنی که بزرگتر میشه دانشگاه میره عروس میشه...همهش پول میخواد. باز وام و قسط و بدهی و گرویی. اینو نمیخواستی. دربهدری و سگدو زدنو نمیخواستی.
نباید آخر شبا تو خط علاف بمونی. خطو ول کن برو تو خیابون عقب دربستی. اینجا که کار نمیکنی. بمونی فکر و خیال میزنه به سرت. با مسافره چار کلمه حرف میزنی، موبایل حرف میزنه گوش میدی اینا از سرت میپره. مسیریَم شد، باشه. نمیخواد تهش چیزی بمونه. پول بنزینش دربیاد کافی ئه... اینقدر با خودت حرف نزن. دیوونه میشی. دیوونهتر میشی. تقصیر از تو نبوده امیر ملکی.
مبینا.
چشمهایش را بسته. اسبابکشیِ عروسکِ مو فرفریاش (خاله نسرین) تمام شده. خاله نسرین کنار سماورِ نارنجیِ پلاستیکی نشسته چایی بخورد. صبح، خاکِ گلدان را مشت مشت خالی کرده روی فرش. فکر میکرده زیر خاکها باید یک چیزِ عجیب باشد. مامان دعواش کرده و از صبح باهاش حرف نمیزند. خواب نیست و نمیخواهد هم بخوابد. چشمهایش را بسته و کنار خاله نسرین دراز کشیده تا مامان بیاید سراغش. بغلش کند ماچش کند و ببرد توی تخت. مامان دارد ظرفها را میشورد. ظرفها که تمام شود میآید. شاید هم یک وقت بیهوا که میآید نگاهی بهش بیندازد ببیندش که چشم بسته منتظر است. پشت چشمهای بستهاش همهچیز سفید است و یک نقطه توی آن سبز. بعد آن نقطه قرمز میشود و پهن میشود. بزرگتر و تیرهتر . از آن وسط یک دایرهی نارنجی بیرون میآید و کمکم دورِ آن دایره دندانهدندانه میشود. خطهای نورانیِ سبزِ روشن شکل صورتِ یک سگ اند که میخندد. چندتا ستارهی بنفش از دور میآیند جلو. یکیشان آنقدر نزدیک که همهچی بنفش میشود. یک پنجرهی سفید از توی بنفشی میآید بیرون که از پشتش سه چهارتا ماشین دارند رد میشوند. او و مامان پرواز میکنند و مینشینند توی یکی از ماشینها. روی صندلیِ جلو کنار راننده که دارد میگوید « اگه خیابونا موکت بشه خیلی خوب ئه. چرخ ماشین توی چاله نمیافته خراب بشه» یک پیرهنِ زنانهی زرشکی برگشته و دارد نگاهشان میکند. پیرهن میگوید «دیرتر اومدین» مامان انگشتهایش را نرم فرو میکند توی موهای مبینا و میگوید «هفتهی دیگه میریم موهاتو کوتاه میکنیم. بزرگ میشی زیاد تر بشه خوشگلتر بشی.» به پیرهنه میگوید « این بچه خاک گلدونو خالی کرده رو فرش...شب عیدی باید بدیم بشورنش...میبینی چه کارایی میکنه این بچه؟» مبینا رویش را بر میگرداند. از شیشهی ماشین دریا را تماشا میکند که در انتهایش موبایلِ بابا دارد زنگ میزند و زنگش توی دریا موج میاندازد. با خودش فکر میکند اگر دوچرخه داشتند حتمن نمیتوانستند از موج فرار کنند. غرق میشدند. توی بازارچه آقای پیر که میزهای چوبیِ بیرنگ میفروشد یک ساندویچ گرفته دستش. ساندویچ را میگیرد طرف او « من دندون ندارم اینو بخورم. مالِ تو» میخواهد ساندویچ را بگیرد. مامان ساندویچ را از دستش میقاپد «آقاجون توروخدا ندین این چیزا رو به این بچه.» یک غرفه هست که تمام ویترینش را تخممرغ شانسی چیده. میرود جلو. قدش به پیشخوانِ بلند نمیرسد. چیزی بلندش میکند میگذارد روی پیشخوان. خاله نسرین است. خاله نسرینِ واقعیِ خودش. خوشگل است و میخندد. از خودش میپرسد «خاله کی برگشته؟ چرا به من نگفتهن؟». یک شالِ قرمز هم روی مانتوی سفید پوشیده. خاله بوسَش میکند. میپرد توی بغلِ خاله و سفت میگیردش. کاش با خاله بروند فرش را زودتر پاک کنند. «برو زود لباساتو بپوش میخوام با خودم ببرمت پیشِ فیل پشمالوئه» و آن نقاشی را نشانش میدهد که وقتی داشت میرفت مبینا به ش داده بود. خودش و خاله را روی فیل پشمالوئه کشیده بود که توی برفها داشتند میرفتند و ببره و راسوئه هم پشت سرشان میآمدند. «مامان نمیذاره بیام. میگه بچه داری» خاله توی پارک تابش میدهد. یک سگِ کوچک زبانش را جلوی تاب در آورده و پارس میکند. خاله هر بار که تابش میدهد میگوید «الان میدم هاپو یه لقمهی چپت کنه.» میترسد و خوشش میآید. سگه میرود سوار سرسره میشود. مامان از روی تاب برش میدارد « تو این سن هم من باید بغلت کنم ببرمت تو جات؟ خودت بلند شو دیگه.» شالِ خاله شکلِ یک خرگوش میشود. خاله سوارش میشود و میرود. مبینا هی توی خودش سنگینتر میشود. چشمهایش را باز میکند. شب شده و نورِ خانه زرد و چرک است.
بهمن.
«شببهخیر لورازپام». اینجوری راحتتر حفظ میکنم. اسمهای زیادی است که با «پام» تمام میشود. وحید گفته اینیکی بهتر است. من یادِ آن جوک افتادم و همینجوری حفظ کردم. از این می ترسم که اسمش یادم برود جلوی داروخانه دستپاچه بشوم. وحید گفته بدون نسخه سخت میدهند.
این چند شب بهتر است راحت بخوابم و زیاد. اگر بتوانم روز بخوابم و شب هم بخوابم خیلی خوب است. خواب و خوب فقط یک الف با هم فرق میکنند وقتی مینویسی. ببین الان چهارشنبه است و خوب است تا صبح شنبه همینجور بخوابم. امروز عصر یکی بخورم تا نیمههای شب. بعد یکی دیگر تا ظهرِ فردا. همین جوری بخوابم تا صبح شنبه. باید بگویم یکی صبحِ شنبه زنگ بزند بیدارم کند. آقای یزدانی خوب است. باید بگویم صبح شنبه که میروی نان بخری حتمن من را بیدار کن. بهش میگویم آقای یزدانی...یک یادداشت اگر میشود روی جاکفشیتان بگذارید که صبح شنبه حتمن بیدارم کنید. آنقدر در بزنید زنگ بزنید تا من بیایم در را باز کنم. چند کلمه هم باهام حرف بزنید که خواب از سرم بپرد. . باید به یزدانی بگویم حتمن زود من را بیدار کند. میخواهم سه روز بخوابم و حتمن کثیف و تهریشو میشوم. باید اول صبح حمام بروم صورتم را اصلاح کنم. اگر فرصت شد باید شیو هم بکنم. شیو کردنِ صبح روز شنبه یک حرکت نمادین است. برای دلِ خودم. که خیال برم ندارد از این به بعد تنهایی است.
کاش همین امروز راه میافتادم شمال. میرفتم تا جمعه شب مشروب میخوردیم و جوجهکباب درست میکردیم. خوشحالی و خنکی و صدای شمال. این رویا تعبیر نمیشود. زنِ فری این هفتههای آخر میترسد از خانه بیرون بیاید. همه ش هم من را نگاه میکند و چشمهاش فریاد میزند «طفلکی...حیوونکی...آخی». دوست ندارم. دلم نمیخواهد کسی دلش به حالم بسوزد. این را نمیفهمند. چرت و پرت میگویم و قهقهه میزنم. میدانم گول نمیخورند. ولی توقع دارم وقتی میخندم بفهمند نمیخواهم کسی ناراحتیام را بداند. معلوم است که ناراحتم. ناراحتِ این بلاتکلیفیِ تا شنبه. بعدش درست میشود. پای همهی آن ورقههای از پیش نوشته را یک امضا میکنم و همهچی درست میشود. بهشرطی که داروخانه شببهخیر لورازپام بهم بدهد. فکر میکنند میخواهم خودم را بکشم. یا معتادم. نباید منومن کنم. باید فکر کنند سالهاست شببهخیر لورازپام میخورم. باید همان اول محکم بروم جلو. صدام نباید یواش باشد. میگویم« سلام. میشه یه بسته لورازپام بدین؟» این خوب نیست. خیلی خلاصه باشد و دستور بدهم. سلام هم نمیکنم. «یه بسته لورازپام» یا اینجوری: «لورازپام...یه بسته». بهتر است. فکر میکند این عجب لورازپام خورِ قهاری ست. دقیقن میداند چی میخواهد. فکر میکند این قدر حرفهای هستم که وقتی میگویم لورازپام نشئه میشوم. بعدش حتمن میگوید «بدون نسخه نمیشه...میتونم یه ورق بهتون بدم» من باید بگویم «خیله خب...اشکال نداره» باید وقتی میگوید بدون نسخه بیشتر از یک ورق نمیدهند، اخم کنم. طلبکارش باشم و وقتی میگویم اشکال نداره منت میگذارم سرِ کوتاهیاش. بدون نسخه حتمن ضعیفترین دوز لورازپام را بهم میدهد. لابد صد میلی. شاید هم ازم بپرسد. یادم رفت از وحید بپرسم دوزهای این چهجوری است. باید جوری توی چشمهایش نگاه کنم که خودش بفهمد قویترین دوز به کارم میآید. پانصد میلی. باید دست هایم را توی جیب نگه دارم وگرنه موقع حرفزدن تکانشان میدهم و میفهمد ناشیام. نباید قوز کنم. تا شنبه جز خوابیدن نباید کاری بکنم.
مینو.
سعیدیِ اداره رفاه گفت«جلوی هرچی وام بوده رو گرفتهن. به خدا من میخواستم برات جورش کنم بخشنامه اومده همهی درخواستای وامو فعلن روش اقدام نکنین. ببخشید تورو خدا. شرمندهم» چیزی به سعیدی نگفت.وقتهایی که چیزی به کسی نمیگفت فکر میکرد صورتش آن حرف را دارد میزند. ابروهاش گره خوردهاند چشمهاش کمی تنگ شده و این یعنی «عصبانی هستم ازت خانوم سعیدی. خانومِ لعنتیِ سعیدی که سه ماه درخواست من را نگه داشتی و حالا میگویی اقدام نباید کرد. میخواهم گردنت را بشکنم. » صورتش فکر میکرد همین چیزها را میگوید و آمد بیرون. توی آسانسور میخواست از سرش پاک کند فکرِ خریدنِ ماشین را. مادر را عصرها ببرد بیرون بگرداند بلکه غصههاش کم شود. صبحها دیگر توی صف تاکسی نماند. روزهای بارانی، زنهای منتظرِ تاکسی را سوار کند تا یک جایی برساند... سگ شده بود. سمیرا شوخیای کرد باهاش و بدجور بهش پرید. بعد به خودش که چرا سرِ این دختر بیچاره خالی کردی دلت از جایی دیگر پر است. صبر کرد. نشست پای کامپیوتر همهی فایلهای اکسلِ این چند وقت را مرتب کرد تا ساعت دو بشود. مرخصی گرفت آمد بیرون. رادیوی تاکسی از آن آهنگهای غمگینِ بعدازظهر پخش میکرد. خیابانهای ساعت دو و نیم با دو ساعت بعدش کلی فرق میکند. خیابانهای ساعت دو و نیم آفتاب دارند. خلوتترند. آرامتر. بچهمدرسهایهای پلاس، قشنگترش میکند از عصر که پرِ آدمهایی با رخت و لباس اداره میشود. بچهمدرسهایها وقتی بلند بلند میخندند یاد خودش میافتد. از چاک کنار مانتو دست میکرد توی جیب شلوارش و سنگینیِ کوله قوز میانداخت پشتش را. توی شیشهی ساختمانها نگاهش به خودش میافتاد خوشش می آمد از این ژستِ لاتی. این راه رفتنِ بی خیالِ آزاد. موهایش آن موقعها برق میزد. سیاهِ سیاه. حالا خالص نیست رنگش. با این تارهای سفید که پای آینه توی چشم میآیند و این کدری، این که معلوم نیست از کجا آمده و چرا هرچی میشورَد نمیرود. دنیا عوض نشده. خودش است که ترسوتر است از روزهای دبیرستان. ضعیفتر است. فقط یاد گرفته اشک را نگذارد جلوی غریبهها بیاید پایین، سوزش بغض را نتوانسته از گلویش بفرستد بیرون. آن آدم و این، یکی نیستند در طول سالها. دو تا هستند از بس دورند از هم.
مسافر کناری پوزخندی زد. گفت «راست راست دروغ میگن به مردم. دویستا ماشین...هِه» رادیو تبلیغ جایزهی بانک میکرد. راننده گفت «یه خاله داشتم تو شهرستان. سالای هفتاد و هفت هشت. این خیلی آدم خوبی بود. همهی زندگیشو گذاشتهبود از مادرش مراقبت میکرد. شوهرم نکرده بود. یه روز میآن در خونهشو میزنن میگن تو قرعهکشیِ بانک ماشین بردی. میگه کدوم بانک؟ چی؟ بعد یادش میافته سالها پیش یه پونصد تومن گذاشتهبوده بانک، همون ماشین برده. مستاجر بودن. ماشینه رو فروخت یه خونه خرید. اون موقع میشد با پول ماشین یه خونهی قسطی خرید تو شهرستان. خدا میبینه داره به مادرش محبت میکنه اجرشو میده دیگه.»
بعضی چیزهای کوچک برای همه یک اتفاق معمولی هستند. یک گفتوگوی معمولیِ توی تاکسی، برای همهی مسافرها، یک گفتوگوی معمولیِ توی تاکسی است. ولی برای یکی نه. آنقدر بهوقت و بهجاست که نفس توی سینهاش نگه میدارد. این اتفاق فقط دارد برای او میافتد. یکی دارد این اتفاق را به دست دیگران برای او میآفریند. مثل این است که مردِ میانسال آمده تو را که داری زیر برف میلرزی در آغوش میگیرد و پالتوش را می اندازد روی دوشت. بعدش هم میرود. ردپایی بر برف نمیگذارد. انگار نیامده کسی. ولی تو میدانی آمده. تو گرمی و باز امیدواری. که برگردد و این بار ماندنی باشد.
اِما.
رادیو آهنگ اریک کلاپتن گذاشت. همان آهنگ معروفه. ذهنش یکهو پُرِ این تصویر شد که گلولهها میخورند به قلبِ اِما و پیرهنِ زردش پر از خونِ سرخ میشود. گوشهی اتوبان نگه داشت. زنگ زد به الناز. هی بوق خورد و جواب نداد. برایش فرستاد : «بهم زنگ بزن. کارت دارم». میخواست راه بیفتد. ترافیکِ ناگهان نگهش داشتهبود. ذرهذره جلو میرفتند. رانندهی کناری از لای در آمد بیرون و کله کشید تهِ ترافیک را ببیند. پرسید «تصادف شده؟» رانندهی کناری گفت «فکر کنم. جلو ترا باز ئه»
پدر فریاد میزند: «اِما...اِما...». آنقدر دور است که دستش به گرفتنِ گلولهها، به نگه داشتنِ اما، به زنده نگهداشتنش نمیرسد. اما روی زمین میافتد. پدر داد میزند: «اِما» و «آ»ی آخر را میکشد.
صدای زنگ گوشی آمد.
«چیکارم داشتی بابا؟»
صدا را شناخت. صدای همان بچهای بود که حالا بزرگ شده. که هنوز گرمیاش و ضربِ تندتندش انگار درشتیِ براقِ چشمهای سیاهش باشد، یادِ آدم میاندازد که این همان بچه است.
«هیچی..ببین الناز...حالت خوب ئه؟»
«آره خوبم...همین؟»
«آره»
«چهطور؟»
«هیچی...همین»
«سر کلاس بودما. فکر کردم کارم داری اومدم بیرون»
«باشه...برو دیگه ببخشید»
چراغ عقبِ ماشینهای جلویی یکییکی خاموش میشد و راه میافتادند.
«در این مرحله با حریفی از گرجستان به رقابت خواهد پرداخت...»
حواسش نبود رادیو از کی دارد اخبار ورزشی میگوید.
معمولن از یک اتفاق ساده شروع میشود
« سلام
خیلی عصبانی هستم. امشب رفته بودیم سینما. با مهران و دوست دخترش و بعدش هم رفتیم شام خوردیم. من حدود یه ربع به دوازده رسیدم خانه. از یک ساعت پیش مامان بارها و بارها زنگ میزد. هی میپرسید کجایی؟ چرا زودتر نمیای؟ آبرویم جلوی مهران و دختره رفت. گفت مادرها همینند دیگر. همیشه حال میکنند نگران باشن. یکی از بچههای دانشگاه است. توی این دو سال تنها کسی بوده توی دانشگاه که توانستهام باهاش بمانم. روی اعصاب آدم راه نمیرود. اگر یکی دیگر جای اون بود حسابی برام دست میگرفت و مسخرهم میکرد. ولی این مهران خیلی آدمتر از این حرفهاست. به مامان گفتم تو این خونه نمیمونم. به خدا دیگه تو این خونه نمیمونم. توی راه اینقدر گوشهی لبم را گزیدم که باد کرده بود و میسوخت. تازگیهاست که زیاد عصبی میشوم و این را وقتی میفهمم که میبینم گوشهی لبم باد کرده یا انگشتهایم درد میکند از بس ترق ترق حباب توی مفصلهایشان را میترکانم. مامان بغض کرد. گفت مگه من چی گفتم؟ بغض کرد و واقعن داشت فکر میکرد که من هم میروم. مثل بابا و مثل تو. من رفتم توی اتاق در را بستم و صدای آهنگ را زیاد کردم. به آهنگ گوش نمیدادم. روی تخت نشسته بودم. توی سرم کلمه ها بالا و پایین می پریدند. کلمه های بی ربط و بد. و آزارم می دادند. از مامان ناراحت بودم که چرا اینهمه زنگ زده. به خودم فحش میدادم بهخاطر ناراحت کردن مامان. من فکر میکنم مامان خیلی توی زندگیش بغض کرده و گریه کرده. دلم میخواست سیگار داشتم میکشیدم. اگر تو بودی ازت می گرفتم. میآمدم توی اتاق که تو هم پای لپتاپ داشتی کار میکردی. ازت میپرسیدم یه سیگار داری؟ تو سرت را میآوردی بیرون و نور لپ تاپ افتاده بود توی عینکت توی صورتت. اشاره میکردی به زیر ملافه روی تخت و میگفتی بردار. من بر میداشتم و کبریتت را هم و میگفتم کبریتتو برات میآرم. میرفتم توی اتاقم زیرپیرنیِ خیس میچپاندم درزِ زیر در. پنجره را باز میکردم. دلم میخواست از اتاق بروم بیرون به مامان بگویم من نمیخوام برم. من جایی نمیرم. ولی اینقدر عصبانی بودم که نرفتم بگم. ترسیدم ببیند چهقدر دربرابر اشکهایش و بغضش بچه ام و بعد هی سرِ هر بهانه ای اشک بریزد که من آن جوری شوم که اون میخواهد. مثل تو بشوم. زیاد درس بخوانم و دنبال یک رشتهی مهندسی باشم. یک روز اخبار داشت میگفت ثبتنام کنکور شروع شده. نمیدانم چی شد این بامزهگیِ احمقانه به سرم زد و گفتم مامان میخوای ثبتنام کنم دوباره کنکور بدم؟ یه الکترونیکی برقی چیزی بخونم؟ یادت هست که. مامان وقتی یکچیزی خوشحالش میکند یکی از پشتِ کله عضلات و پوست صورتش را میکشد. چروکهای صورتش کمرنگ میشوند. کلی جوانتر میشود. چشماش درشت میشوند و میدرخشند. آدم حال میکنه. گفت آره... این خیلی خوب ئه. میری دفترچهی ثبتنامو بگیری؟ یخ کردم و گرمای شوخی از سرم افتاد. گفتم نه مامان من نمیتونم. من دیگه نمیتونم عربی و دینی بخونم. برای رشتهی مهندسی باید کلی کلاس برم. وقتشو دارم؟ دانشگاه خودم چی؟
مامان گفت خب آره ولی اگه میخوندی بهتر بود. راست میگوید. اگر یک رشتهی درستحسابی میخواندم خیلی بهتر از این بود. یکی از فارغالتحصیلهای دانشگاه که نامزدش یک سال بالاتر از ماست میگفت بعد از فارغالتحصیلی اصل علافی ئه. برین خداروشکر کنین که دوسال سربازی دارین. اقلن یه مدت علافی عقب میافته. من هیچوقت نمیفهمم دوتا برادر چرا باید اینقدر با هم فرق کنند. چرا باید تو هوش و حوصلهی درس خواندن داشته باشی و من نه؟ یا اصلن چرا من هیچوقت نتوانستم بفهمم از چی خوشم میآد که همانجوری که تو میگفتی هوشم را که مخفی شده توی آن کشف کنم. من هیچوقت حوصلهی فونت کتابهای درسی را نداشتم. اینها را یکجوری طراحی کردهاند یکجوری درشت و زمخت که وقتی آدم میبیندشان یاد اجبار میافتد. یاد اینکه باید اینها برود توی کلهت و گرنه بیچارهای. چشمِ من از اینها فرار میکند همیشه. حتا از جزوههای دستنویس دانشکده. پاهایم میتوانند هزارتا جاده را بدوند ولی وای به وقتی که شستشان خبر دار شود دارند طرف دانشگاه میروند. سست میشوند خسته میشوند و چپ و راست میزنند. سرِ کلاس انگار توی کلهام هزارتا کانال تلویزیونی روشن میکنند. اخبار جهان و مستند و فیلم سینمایی و فیلمهای صحنهدار. میبینم و میسازم. من هیچوقت مثل تو نمیشوم. تو همه چیت سر جاست. آدم درست حسابی و کاملی هستی. برای درست زیاد زحمت کشیدهای و لابد همهی کانالهای تلویزیونی را به سختی خاموش کردهای و چشمت را راحت عادت ندادهای به خواندنِ کتابها. دوستهای خوبِ زیادی داری که هنوز گاهی به اینجا زنگ میزنند ازت خبر بگیرند یا بگویند ما داریم براش یه چیزی میفرستیم اگه شمام چیزی دارین بدین ما بفرستیم. حالِ من را هم که میپرسند و اگه میگویند بیا بریم بیرون، بهخاطر تو است. مامان را هیچوقت نرنجاندهای. حتا رفتنت هم آنقدر درست بود که قبول کرد و گفت باشه برو. سولماز بهم گفت اگر جای من بود کلی از تو بدش میآمد و اصلن تو به چه حقی از معافیتِ سربازیای که من هم میتوانستم داشتهباشم استفاده کردی؟ من بهش گفتم هیچوقت از تو بدم نیامد و هیچوقت فکر نکردم که چرا معافیته نماند برای من. اون گفت نمیتواند این را بفهمد. میبینی. کسی که تو را نشناسد نمیتواند بفهمد. کسی که تو را دوست نداشته باشد نمی تواند بفهمد.
خیلی وقتها آنلاین هستی اما پیام نمیدهم. با خودم میگویم من که حرفی بیشتر از حرفهای مکالمههای تلفنیمان ندارم. حرف دارم بزنم واسهت. کلی حرف که نه میشود پای تلفن گفت و نه میشود توی ای.میل برایت نوشت. هروقت ازم میپرسی از خودت چه خبر و من همیشه میگویم همهچی خوب است و حالم خوب است و خوشحالم...خیلی از این وقتها واقعن این طور نیستم. نمیخواهم نگرانت کنم. چیز خاصی نیست. معمولن از یک اتفاق ساده شروع میشود مثل فکر کردن دربارهی آدمهای اتوبوس که نمیدانم چهجوری توی دنیا اینجور راحت چرت میزنند و در آن خفگی میخندند و زندگی میکنند. و بعد این فکرها گره میخورند به ترافیک و هی همهچی بدتر میشود. از اتوبوس که پیاده میشوم باد سرد میخورد به عرقِ تنم و میلرزم. مچاله میشوم و یکی دو تا خیابان پیاده میروم توی فکرهایم. وقتی میرسم خانه مامان را میبینم خانه را میبینم که برای ما خالی است وقتی تو نیستی. همهی آنها یادم میرود. یک خورده کنار مامان مینشینم و بعدش میروم توی تاریکیِ اتاق دراز میکشم و سیگاری دود می کنم.
این حرفها را و حرفهای دیگری را که دلم میخواد بزنم فقط میتوانم روی کاغذ بنویسم. اینها خودِ خودِ منند. میتوانم کاغذ را بگیرم دستم و پوستِ خودم را لمس کنم. بوی خودم را جای انگشتِ خودم را. می توانم این را ریز ریز کنم و بریزم دور. یا نگهش دارم جایی که کسی نبیند جز خودم.
بگذار بعدن تصمیم میگیرم این را برایت پست کنم یا نه»
در.
«این مرتضام که بابا آدم اسگلی ئه که. اونروزی دیدهمش تو پارکینگ. یه دسته کلید داشت اندازهی رینگِ مینیبوس.گفتم این چی ئه مگه زندانبانی تو؟ گفت بیا برسونمت.از بچگیش تا الان هرچی کلید داشته تو این دسته کلیده س.گرفت دستش دونهدونهشو نشون داد بهم.این کلید چمدون بابابزرگش بوده که وقتی مرده خالیش رسیده بهش.کلید یه کمدِ ارجِ سبز بود که آلبوم تمرشو، مجلههای دنیایجوانانشو میذاشته توش.نمیدونم کلید قفل دوچرخهم ئه که اولین روز باهاش جلوی مدرسهی دخترونه خوردم زمین.کلید اتاق خرپشته س پنهون از بابام سازدهنی میزدم.این کلید اتاق دانشجوییم ئه.این کلید کمد سربازیم ئه. آهان یه کلید کوچیکم بود که میگفت تو خیابون پیدا کرده. حالا هرکدومش کلی ماجرا داشتا...مرده بودم از خنده.ماجراهاش یادم رفته.هزارتا کلید دیگهم بود. رسیدیم ونک من پیاده شدم...دیوانه س.»
الگوی خانم فرحبخش.
آقای رحمتی می گوید: «خانم فرحبخش، پروندههایی رو که دیروز بهت گفتم گزارش کردی؟» آقای رحمتی میگوید: «خانم فرحبخش، نامهی معاونت برنامهریزی هنوز نیومده ها.» آقای رحمتی میگوید «خانم فرحبخش، زنگ بزنین دفتر مدیرکل ببینین وقت داره برای مذاکره؟» آقای رحمتی توی اتاق دارد ناهارش را میخورد. داخلیام را میگیرد: «اون دوستتون ترجمههای محسن رو ای.میل نکرد؟». دارم اس.ام.اس میزنم که نمیتوانم بیایم. باید اینجا تا ساعت هشتِ شبِ لعنتی بمانم. «خانم فرحبخش، اس.ام.اس بازی میکنی؟ زنگ بزن معاونتا جلسه رو یادآوری کن.»
آقای رحمتی فردا توی سالن شهدا برای استانها سخنرانی میکند. دلم میخواهد کفشم را پرت کنم توی صورتش. هردوتا کفشم را. شاید هم یک گونی پر از کفش با خودم ببرم.
مرخصی.
مادر گفت: «مگه نمیبینی چه قدر خستهس. صدا نکن بذار بخوابه.»
من رفتم از لای در اتاق نگاه کردم. دیدم که با همان لباس افتاده روی تخت و بوی جورابش تا دم در میآید. مادر پاورچین رفت پوتینهایش را که خسته بودند و ولو شده بودند کنار تخت برداشت، بغل کرد و آورد واستاند کنار جاکفشی. گفتم: « پوتیناشو در نیاورد؟» کنار مادر روی کونهی پا واستاده بودم و انگشتهای پام را مچاله میکردم. مادر گفت: «بیا بریم پرتقال و ماکارونی بگیریم.» دو تا بستنی عروسکی هم گرفتیم و وقتی دیدم مادر، بستنیِ اون را گذاشت توی جایخی، دلم خواست آن قدر زود توی کوچه پوست بستنی را نکنده بودم و الان هم میگذاشتم توی جایخی که وقتی بیدار شد با هم بخوریم. دیر شده بود و داشتم تکههای آخر چسبیده به چوب بستنی را لیس میزدم.
مادر کوه لباسها را از ساکش بیرون آورد و خالی کرد توی ماشین لباسشویی. توی جیب ساک، نقاشیِ یک ماشین سبز بود که جلوی قطاری از خانههای هم اندازه و رنگارنگ پارک کرده بود. ماشین خودمان بود. خودم را هم کشیده بودم که کنار ماشین لب خند میزدم و دست تکان میدادم. از وقتی رفته بود، دیگر فقط این نبود که سطل پلاستیکی قرمزِ آب را براش نگه دارم ،ماشین را بشورد. ابر و کف و شلنگ، دست خودم بود. دوبار هم رفتم روی کشوی جاکفشی و سوییچ ماشین را از روی رفِ آویز لباسها برداشتم. در ماشین را باز کردم و حتا سوییچ را توی جاش انداختم. اما فقط ادای روشن کردن ماشین را در آوردم و فرمان را گرداندم. بعد از آن باری که سوییچ را جوری چرخانده بودم که باتری ماشین تمام شد و یک روز صبح همه را دستبست کرد، دیگر دلم نمیخواست روزگاری به آن سیاهی ببینم.
مادر صدا و بوی پیازداغ بلند کرده بود. من توپ ابریِ قهوهای ام را میکوبیدم به دیوار و وقتی برمیگشت، خیال میکردم فابیان بارتزم و شیرجه میزدم که بگیرمش. یک شیرجه زدم که خوردم زمین و صداش مادر را کشاند توی هال. چشمغرهی بدی بهم رفت که اولش خیال کردم از آن چشمغرههای نگران است که پسر این چه کاری ست می کنی یک بلایی سر خودت میآوری آخرش. اما از کنارم تند رفت طرف در اتاق و زیرلب گفت: «ببنیم تونستی بیدارش کنی یا نه؟» کَمکی لای در را باز کرد و نگاهی انداخت و در را بست و همان جور با چشم غره برگشت آشپزخانه. من هم رفتم دنبالش در یخچال را باز کردم و بطریِ خودم را گذاشتم سرلبم. مادر که از لای شیشه ی بطری رد میشد کج و کوله میشد و خنده دار. یک خورده آبِ الکی هم خوردم که بیش تر مادر را از پشت بطری ببینم. برگشت طرفم: «برو درجهی آبگرمکنو زیاد کن.» صفحهی گرد آبگرمکن را چرخاندم و صدای گرگر کورهاش که بلند شد گفتم: « هروقت رفت رو شصت بیدارش کنم بره حموم؟» « نه. من خودم بهت می گم کی بیدارش کن» وقتی از آشپزخانه رفتم بیرون تازه یادم افتاد باید به یاد مادر میآوردم که ماکارونیها را خودم میشکنم. میترسیدم این بار یادش برود و وقت شکستن ماکارونیها صدام نکند. لحظهای پیش از آن که این را داد بزنم حواسم آمد سرجاش و جلوی خودم را گرفتم. تلفن زنگ زد. پای راستم را محکم حائل کردم روی زمین و چپ را بلند کردم یک خیز بلند برداشتم طرف تلفن. زنگ دوم داشت میخورد که گوشی را برداشتم و گفتم: «الو». بلند گفته بودم و یک بار دیگر آهسته همان را گفتم. آن طرف خط جواب نداد و فقط صدای نفسش می آمد. دوباره گفتم.
«سلام...خوبی؟» گفتم: «سلام...بله» «ببین...علی رضا اومده؟»، «آره...خوابیده»، «خب ببین...وقتی بیدار شد میگی به من زنگ بزنه؟» «آره...ولی زیاد میخوابه.» «باشه...بگو بهم زنگ بزنه. مامانت هست؟» «آره. تو آشپزخونه س» «خیله خب خدافظ دیگه».
گوش مادر را صدای پیازداغ و آبگرمکن پر کرده بود و اصلن زنگ را نشنید. اگر هم شنیده بود، یادم میماند بگویم مهدی است که تلفن کرده. نیشم باز بود. همیشه وقتی من تلفن را برمی داشتم و اون بود، و نقشم را خوب بازی میکردم خوشحال بودم. حتا یک بار به من سپرده بود وقتی زنگ زد، بهش بگویم که راه افتاده و نیم ساعت دیگر جلوی بانکِ سرِ خیابانشان منتظرش باشد. به من اعتماد داشت.
ماکارونیها را من شکسته بودم. حالا کمک میکردم یک لایه گوشت و پیازداغ و یک لایه ماکارونی بریزد توی قابلمه. مادر قابلمه را گذاشت روی گاز و سرش را با دمکنی، پوشاند. «میخوام برم بیدارش کنم، میآی؟» و رفت. مثل همیشه یک قاشق گوشت و پیازداغ زیادی آمدهبود که من داشتم خالی خالی میخوردمش. تشنهم شد. رفتم آب هم خوردم. سر بطریم نارنجیِ روغن شد و با آستین پاکش کردم. اول مادر و بعدش اون از اتاق آمدند بیرون. رفت توی حمام و در را بست. مادر رفت توی اتاق و ملافهی روی تخت را مرتب کرد. دست لختش از لای در حمام آمد بیرون، عینکش را گذاشت روی میز عسلیِ کنار در.
یک نقاشی دیگر هم کشیده بودم. چند روز پیش. مادر گفت همین روزهاست که بیاید. اگر الان پست کنی وقتی بهش میرسد که اینجاست. بگذار وقتی دوباره رفت برایش بفرست. توی نقاشی کنار تلویزیون که دوتا ماشینِ تصادف کرده را نشان می داد ایستاده بودم، لبخند میزدم و دست تکان میدادم. کنترل تلویزیون هم توی آن یکی دستم بود.
عمه ی رزمری.
تقریبن دیوانه شده بودم.سر از حرف اینها درنمیآوردم. تند تند حرف می زدند و چندتایی. و هرکی حتا یک جمله هم می گفت دیگران تاییدش میکردند و میگفتند این دقیقن همان چیزی بود که آن ها می خواستند بگویند.هرازچندی با هم میخندیدند و یا با هم بغض میکردند و یا یک هو با هم آوازی را میخواندند. من هم باهاشان میخندیدم و گریه میکردم و میخواندم. اما همهش از این میترسیدم که ناگهان همه جا ساکت شود و یکی ازم بپرسد« خب...تو واسه چی داری میخندی؟»
آرماگدون.
زاهد بزرگ دستها را روبهرویش گرفته بود. کف دستها را تکان میداد و فریاد میزد: «نه...دور شو...از من دور شو ای دنیا...بدین سو میا که تو را نمیخواهم»
دنیا شانههایش را بالا اندخات و گفت: «باشه...باشه...اگه نخواستی به هم شماره نمیدیم. فقط بذار چند کلمه حرف بزنیم»
زاهد بزرگ فرمود: «وای اگر همچو منی نداند در پس هر کلام تو اعجاز نیرنگی نهفته است. آتش سخنانت را از خرمن جان من دور نگاه دار»
دنیا گفت: «ببین من واقعن با این تشبیهای تو حال میکنما. بذار این یکی رو بنویسم. چی بود؟ جونِ خرمنها از آتیش دور شو؟ آره؟ نه...این نبود. یه بار دیگه شمرده میگی؟»
- «نه فریب چاپلوسی و خودبزرگ بینی و نه هیچ فریب دیگری. گوش من به هوشِ سخنان توست دنیا»
- «به درک. ول میکنم میرما. برو گم شو اصلن»
-« هان...چه شد دنیا؟ شمشیر خود را بر زره ایمان من نابُرا دیدی؟»
- «نه خره...کارکردن رو تو به درد من نمیخوره....تو توی این دنیا مهرهی سوختهای»
...
لولهکشی زار میگریست
به آچار شلاقییِ نه چندان کوچکی دل بسته بود.
اگه بارون اومد من می رم بیرون.
شیرین پخش موزیک جیبی اش را وصل کرد به کامپیوتر، تویش گشت، ترانهای را پیدا کرد و صدایش را برد بالا. الان اگر سعیدی برمیگشت بهمان میتوپید که باز چرا بیکار نشستهایم.
گفت« از این بدت میآد؟»
با دستم ادای این را درآوردم که صدایش را کم کند.
کم نکرد:«سعیدی الان باید تو هواپیما باشه»
بلند شد رفت جلوی پنجره
«هوا...چه باد و طوفانی ئه» یک جایی را انگار وسط آسمان ها پیدا کرده بود و خیره شده بود بهش « اگه بارون اومد من میرم بیرون...خب؟»
جوابش را که ندادم رو برگرداند سوی من « ببین اگه بارون اومد من میرم بیرون...خب؟...»
دوباره خیره شد به همانجا «مامان دیشب لباس شستهبود...خداکنه خونه باشه برشون داره... الان رو اون پیرن سفیدهم خاک نشسته...یادت ئه کدوم ئه؟... تو مهمونییِ خونهی سمیرا...یادت ئه؟...کهنه شده تو خونه میپوشماش»
صدای باد توی فضای باز و خالییِ میان دو تنهی برج میگشت و فریاد میشد و قاطی می شد با ترانه
? what I've felt
what I've known?
never shined through in what I've shown
جعبهی کافی کرم را از توی کیفش درآورد.از اولترا لایتهایی که صبح آقا حمید برایش خریده بود نخی درآورد و به لب گذاشت، جعبه را گرفت طرف من که یعنی من هم میخواهم؟ دستم را دراز کردم که آره. نخی بیرون آورد و انداخت طرفم. با دو دست روی هوا قاپیدمش. از زیر کیبورد، فندکم را درآوردم. سیگار خودم را روشن کردم و فندک را انداختم طرفش...دوباره برگشت پای پنجره.
«یا همهش آفتاب ئه یا ابرئه...بارون نمیآد. انگار شاش بند شده.» نخودی پوزخند زد. توی وبلاگ 360 ام همین جمله را نوشتم و دکمهی پابلیش را زدم.
«اگه بارون اومد من یه کوچولو میرم بیرون. زود برمیگردم. تو اگه میشه بمون که سعیدی زنگ زد برداری.»
آمد لیوان قهوهاش را که گذاشته بود روی میز من بردارد.
«دقت کردی هیچ وقت 5 به بعد بارون نمیآد؟ همهش وقتی بارون میآد که ما اینجاییم» و باز برگشت سرجایش. این بار اول به پایین نگاه کرد. به خیابان. سرش زود آمد بالا و چشمهایش دوباره برگشتند به آسمان. آهنگ تا حالا چندبار تکرار شده بود.
« آدم یا شمال نره یا وقتی بره که خیالش از همه چی راحت باشه». آهی کشید و لیوان قهوه را از میان دود سیگارش به لب برد. گوشیاش صدای اس.ام.اس کرد. از روی میزش برش داشت.
«سعیدی ئه...برای ساعت سه بلیط گیر آوردم. پی.دی.اف ها رو یادم رفت بیارم. برام میل کن.»
لبخند پت و پهنی زد.
«هورررا. دو روز راحتیم از شرش»
به سوی پنجره که برگشت لبخند ماسید روی صورتش. رفت جلو و از پنجره همهی آسمان را برانداز کرد.
«چی شد یهو...»
آسمان آفتابی بود.
سیگارش را از زیرسیگارییِ لب پنجره برداشت و پکی زد. سرمیزش، آهنگ را برگرداند به همان تکهای که چند ثانیه پیش میخواند.
«من عاشق این جاشم»
what I've felt?
what I've known?
never shined through in what I've shown
never free
never me
so I dub the unforgiven
سرنوشت...
او را تنها گذاشتند
و گفتند:
«از تاریکترین راهپلهی مارپیچییِ چهان
تا ابد
واکسیناسیون.
آقای رضایی نیم ساعت بعد از اینکه توی اتاق انتظار رییس نشسته بود و دیگر داشت اعصابش از صدای دینگ دینگِ یاهو مسنجر منشی خسته میشد، رفت توی اتاق. رییس بعد از یک جلسهی طولانی روی صندلی ولو شدهبود .قلمبهی شکمش اولین چیزی بود که آقای رضایی دید.
- چهطوری آقای رضایی؟ پسرتو ثبتنام کردی؟
- هنوز نه.
- میخوای مرخصی ساعتی بدم بری دنبالش؟
- نه مساله این نیست...راستش...
- فقط اسم وام رو نیار جون بچهت که الان اصلن حسشو ندارم.
- نه...ببینید آقای مهندس...راجع به این طرح ادارهی بهداشت یه خواهشی داشتم.
- نمیدونم؟ طرح بهداشت؟ خبرشو ندارم...چی هست؟
- خودتون بخشنامه زدین تو بورد که همهی کارمندا الزامی ئه که آمپول هپاتیت بزنن...دیروز زدین.
- آها...آها...خب؟
آقای رضایی صدایش را آورد پایینِ پایین.
- میخواستم اگه بشه من نزنم. میشه؟