سکوت.

هرگز نفهمیدم چرا چرا موقعی که اذان و فوتبال هم­زمان می­شه گزارش­گر بعد از اعلامِ این که به لحظات ملکوتی­یِ اذان نزدیک می­شیم، چند ثانیه سکوت می­کنه.مگه کسی مرده؟ بعدشم می­گه ضمن قبولی­­یِ طاعات و عبادات برمی­گردیم به بازی. قشنگ یادم ئه اون موقعا که هنوز فوتبال­ها رو سر اذان قطع می کردن، سر بازی ایران و ژاپن تو مقدماتی جام جهانی نود و هشت، تو لحظات ملکوتی خداداد عزیزی گل دوم ایران به ژاپن رو زد و ایران دو یک جلو افتاد. (البته اون بازی رو سه دو باختیم در کل)

با بخت و اقبال.

یه وقتایی دل­م گرفته. نه از اون گرفتگی های خفن. از این معمولیاش. مثلن حوصله م سررفته. یهو صدای اس.ام.اس می آد. منم می­پرم می­گم آخ­جون یکی یادِ ما کرده. الان یه نیم ساعتی ور می­زنیم دل­مون وا می­شه. دقیقن همین موقعاست که یا رستوران بین­المللیِ ناروِن ئه یا قلم­چی ئه که می­گه با برنامه درس بخونین تا رستگار شوید. یا جوایز اینترنت دوازده رقمی.

قدغن.

کسی امروز عصر Wall-E رو از شبکه دو دید؟ امیدوارم کسی ندیده باشه. Eva تبدیل شده بود به Evan و جاش یه مرد حرف می­زد. جای اون رقص روی نوار ویدئویی هم یه فیلم از دوتا دختربچه گذاشته بودن که از سروکول هم بالا می­رفتن. و در نهایت فاجعگی، به جای آوازهای اصلیِ فیلم، یه آهنگ سنتی گذاشته بودن.نه... الان برخلاف اون که گفتم امیدوارم کسی ندیده باشه دل­م می­خواد دست کم یه نفر دیده باشه که مردم خیال نکنن من دیوونه شده­م یا دروغ می­گم.

خواب آخر.

یه شب خواب دیدم یه مرده که یه عالمه ماژیک با رنگای مختلف با طناب ازش آویزون بود تو ایستگاه متروی ملت از تونل اومد بیرون به­م گفت «دیگه نباید خواباتو توی وبلاگت بنویسی» به­ش گفتم «تو کی هستی که به من زور می­گی؟ به چه حقی تو به من حرفای ناجور می­گی؟» جلوتر اومد و یه چیز در گوشم گفت.

از اون شب به بعد دیگه خوابامو این­جا ننوشتم. اینی هم که نوشتم دروغ بود.

لاس اونی ئه که بابات با ننه ت می زنه مرتیکه.

من عضو فرقه­ی لاست اللهی نیستم و حتا هنوز لاست رو ندیده­م...شاید هم اصلن نبینم. اما خیلی برام دردناک بود که اون روز یه بابایی بود می­گفت: « آقا این سریال لاسو دیدین؟»

هم از لحاظ عقل و شعور و هم از لحاظ توهینی که به مریدان شده.

هویتتو بخورم.

«سینه­ی اسپارت را تا قلب یونان چاک کرد

پشت بخت­النصر را ساییده و بر خاک کرد»

چند بیت بعد می­فرماید:

«چیزی که در صلح است از جنگ می­خواهد

قدرت اصالت نیست، فرهنگ می­خواهد»

...

 شاه­کار می­باشد.

( + ) و ( + )

ای مرز پر گهـ............ر

خب این هم از عجایب ایران ئه که بخاری از دانش­جوهای محافظه­کار و تحصیل­کرده­های عافیت­اندیش­مون بلند نمی­شه در عوض بازاریامون اعتصاب و تظاهرات می­کنن.

خلاصه داستان.

«جیمز هدفیلد می­فهمه پدربزرگ­ش بچه­ی خیابون مولوی بوده، پا می­شه می­آد ایران. با  ستاره ایرانی،نوه­ی برادر پدربزرگ­ش که یه دختر نقاش ئه،  آشنا می­شه و در خیابون لاله­زار به مفهوم جدیدی از زندگی می­رسه و اسم­ خودش رو به علی مشرقی تغییر می­ده. آخر فیلم هم روی ترانه­ای با صدای رضا یزدانی لب می­زنه.»

(کارگردان فیلم را نام ببرید و شکل آن را بکشید)

تو روحیان.

کاش احضار روح بلد بودم. عصرا حوصله­م سر نمی­رفت.

جون مادرتون.

هرکس Snapshot  وبلاگ خود را خاموش کند، مرا بنده­ی خود کرده است.

نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی

به یاد آشنا...من

(+)

بامزه بازی در صدر.

« چک، برگشت خورد»

[پیش­بینی­یِ تیتر روزنامه­های ورزشی صبح شنبه]

شرح عکس.

                                                    

                                                      عزرائیل فرنگی

نگران نباش همه چی درست می شه.

بنابر گزارشات واصله، برخی افراد در سطح شهر اقدام به دادن امیدواری­های بی­خود نسبت به آینده می­کنن که بدین­وسیله از شهروندان تقاضا می­شه در صورت مشاهده­ی این­گونه افراد، مراتب رو به مراجع ذی­صلاح گزارش بدن.

دانش به اضافه ی 3.

- آقای شماره پنج...مردم کره­ی جنوبی به چه زبانی صحبت می­کنند.

- کروی.

3

...ما هيچ‌وقت جرأت نمي‌کنيم كه پتو را از روي مادربزرگ بكشيم زيرا برادرم به ياد دارد كه چندي پيش به مدت يك هفته فراموش كرده كه غذاي مادربزرگ را جلويش بگذارد و احتمال مي‌دهد كه به خاطر همان يك هفته، تمام كرده باشد....

...

... خیالِ کارهایی که با صدهزارتومان می‌توانی بکنی توی سرت می‌چرخند. انگار سوار این‌ها می‌شوی و روی ابرها می‌رسی تا میدان باغ‌شاه. پای‌ت دم دکه‌ی روزنامه‌فروش سست می‌شود. ...

...

 

... بعدِ جنگ با زندگی، به زندگی برگردی ولی نه زندگی خودت و زندگی‌ای که می‌شناختی. آخرش هم نفهمیدم چطور می‌شود ناگهان یک طرف بدن آدم تعطیل شود و آدم برود کما و دوباره که زندگی می‌کند یکی دیگر شده باشد. ...

 

...

... چایی مایه و مایع حیات است و اگر کوچک‌ترین شکی در این مورد دارید، بهتر است همین حالا از حضور بنده مرخص بشوید، چون احتمالاً ما از یک سیاره نیستم. در همان پرونده مار‌الذکر ابراهیم نبوی آرزو کرده بود که چایی را لوله‌کشی کنند که متأسفانه هنوز این مهم مورد توجه هیچ یک از مسئولین امر قرار نگرفته است ...

 

...

... صدای بی‌نظیرش، نگاه‌های سرد و خالی‌اش، تنهایی دردناکش، خونسردی دیوانه‌کننده‌اش، مدل راه‌رفتن‌اش، پوزخندهایش، هوش استثنایی‌اش، مدلی که آدم‌ها را سر انگشت می‌چرخاند، مدلی که حرف می‌زند، با آن intonation منحصربه‌فرد و «بنجامین»وار ...

 

...

... چه کسی حاضر است لذت یک انتقام‌گیری سریع را که نتیجه‌اش جلوی چشم است، با رفتاری خوب عوض کند که شاید نتیجه‌ی آشکاری نداشته باشد؟ اما می‌شود کمی نتایج این خوبی‌کردن را بررسی کرد و دید که بسیار به‌صرفه‌تر است. ...

 

...

اگر از مامان و بابای بچه‌های کوچه نظر بخواهید، همه‌شان معتقدند که بچه‌شان توی کوچه با بچه‌های بددهن می‌گردد و حرف‌های زشت یاد می‌گیرد. بهتان می‌گویم واقعیت چیست. هر بچه‌ای اولین‌بار در خانه‌ی خودش فحش یاد می‌گیرد. ...

 

...

خیلی‌ها احساس کرده اند که بازی اساسا چیز وقت گیری ست. این به این خاطر است که بازی دخالتی را از جانب بازی کننده می طلبد که کاملا بسته به خودش دارد و حالا حالا ها معلوم نیست کی تمام شود و گاهی هم تمامی ندارد. ...

 

...

... تصويري كه از نماي ساختمان مهدكودك دارم در ذهن‌ام كامل و دست‌نخورده است. ساختماني قديمي با نرده‌هاي فلزي آبي‌رنگ، استخري كوچك در حياط كه هيچ وقت آب نداشت و بالكني بزرگ. نقاشي‌هاي ديواري. ...

تقدیم به خودم و همه ی آن هایی که خواهر ندارند.

پای بساط فیلمیه سرچهارراه یه پسربچه­ی ده یازده ساله یه فیلمی رو که نمی­دونم چی بود به منصور (ساقی­یِ اعظم فیلم تو محله­ی ما) نشون داد گفت: «یه فیلم تو مایه­های این نداری؟ عاطفی باشه...صحنه نداشته باشه.» منصور پرسید واسه کی می­خوای؟

- «واسه خواهرم.»

                                                       ***

آریا که حدود هشت نه سال­ش ئه تو کوچه داشت دوچرخه سواری می­کرد، خواهرش از روی تراس داد زد: «آریا...آریا...»

- «چی ئه؟»

- «بیا...»

- «نمی­آم»

هورااااااااااااااااااااا.

مشعل ماه مبارک رمضان طی مراسمی در استادیوم آشیانه­ی پرنده خاموش شد.

چیپ بازی و دوستان زبل.

توی یک جمعی ساعت هفت می­شود و به شوخی و جدی، می­گویم: «بریم سریال عطارانو ببینیم.»

یکی، اخم می­کند و براق می­شود که «این خالتورا رو می­شینی می­بینی واقعن؟»

می­گویم: «آدم تو زندگی­ش روزی یه ساعت خالتور هم ببینه به جایی برنمی­خوره»

می­گوید: « این دیگه خیلی چیپ ئه آخه»

یکی دو ساعت بعد، جمع آهنگ لازم می­شود. همان یکی، آهنگ­دونِ گوشی اش را به کار می­اندازد: «بامن برقص و...خودتو بهم بچسبون...»

***

آدم یک وقت­هایی توی زندگی­ش، نیاز دارد پا به پای بقیه­ی هم­کارها توی اداره چرت و پرت بگوید و مثلن وقتی یکی می­گوید «اونو درآر» مثل بقیه قاه قاه بزند زیر خنده و مسخره­بازی. یا توی تاکسی به جوک­های بی­مزه­ی رادیو بخندد. و سر تکان دهد. یا به خالی­بندی­های دیگران با ایمان گوش کند...

آدم توی زندگی­ش روزی به یکی دو ساعت خالتور نیاز دارد. شاید هم بیش­تر. شاید یک وقت­هایی که آدم می­بیند دنیا جدی­ترین باورهای­ش را به فلان­ش هم حساب نمی­کند، نیاز داشته باشد یه خورده بزند توی خالتور و کمی سبک­ کند خودش را...تا بعد چه شود.

همین جوری.

بولتن دانشجویان و دانش­آموختگان فلسفه ایران