زنگ.

اولین بار که خواب مادرش را دید، آسمانی تاریک و پر از ستاره­های ریز و رشت بود که مادر مثل ماه تویش بزرگ بود و می­درخشید.احساس می­کرد بچه است و احساس می­کرد که انگار می­خواهد با یک ستاره جایی برود.از بچه بودن خوشش آمده­بود. صدای آمدن ستاره عین زنگوله، تیز و عمیق توی گوشش می­پیچید و هی بلندتر و بلندتر می­شد. مادر نگران نگاهش می­کرد  و گفت: «با همین ستاره برو با همین ستاره هم برگرد.دیر نکنیا».گوشش پر شد از صدای زنگوله­ی ستاره.بیدار شد و زنگ ساعت را خاموش کرد.

سوغاتی.

_ راستش خب درست نمی­دونم. این­چیزا واسه­م اهمیت نداره.ولی...همون روز اول که برگشت، یه راست اومد اتاق من و این لیوانه رو داد...گفت سوغاتی­ئه مخصوص شما خریدم.منم گرفتم و تشکر کردم...

_برای همه­ی دخترای شرکت یکی از این لیوانا آورده.

_جدی؟...خب مهم نیست واسه­م...به هرحال آدم خوبی­ئه که واسه همه سوغاتی آورده...ممممم...رنگ لیوان بقیه هم قرمزئه؟

به طور کلی...

 

ماها خیال می کنیم کنترل تلویزیون دست مون ئه.

حقیقت این ئه که کنترل ما دست تلویزیون ئه.

در شرایط فعلی چه می توان کرد؟

شما می­توانید بدون این که توقع هیچ چشم­داشتی داشته باشید، به تحقق اهداف دیگران کمک کنید.اما آیا با توجه به شرایط کنونی­ی حاکم بر روابط کیهانی (که اگر بگویید تابع شرایط نیستید می­زنم توی سرتان)، کمک کردن بدون چشم­داشت یکی کمی خیلی احمقانه نیست؟

پس شما می­توانید با هر چشم­داشتی به تحقق اهداف دیگران کمک کنید.در این صورت هم که خیلی آدم عوضی و کثیفی هستید بی­شعور.

بنابراین بهتر است توی خانه بمانید و در حالی که چیپس می­خورید و اشک می­ریزید، به برنامه­ی جشن مهرورزی توجه فرمایید.

دانشجویان مسلح.

دیشب تو خیابون­هایی که به نحوی از انحا به خیابون آزادی وصل بودن، کیپ به کیپ ترافیک بود.ماشینا مثل ذرات سنگ خارا به هم چسبیده بودن و خوش­بختانه چون حرکتی نمی­کردن که بخوان ترمز کنن، بوی گند صفحه کلاج هم نمی­اومد.(حالا باز بگو نیمه­ی پر لیوان رو نگاه نمی کنم).

علت ترافیک هم این بود که هواداران آیت الله کاظمینی بروجردی با سنگ و چماق و قمه و چاقو ریخته بودن نزدیک بیت ایشون تو خیابون آزادی، و به دنبال آزادی­ی مذهبی بودن.

جالب این­جا بود که تو تاکسی همه می­گفتن دانش­جوها ریخته­ن تو خیابون.این یعنی هر شلوغ پلوغی­ای که بشه دانش­جوهان مگه این­که صدای بوق اتوبوس ازش بیاد.

گزارش سایت انتخاب درباره ی قضایایی که باعث ترافیک دیروز شد

سنتور...

بهرام رادان در سنتوری/عکس از سایت اخصاصی ی رادان

تنهایِ بی­سنگِ­صبور

خونه­ی سرد و سوت و کور...

توی شبات ستاره نیست

موندی و راه چاره نیست.

اگرچه هیچ­کس نیومد

سری به تنهایی­ت نزد

اما تو کوه درد باش

طاقت بیار و مرد باش...

 

محسن چاووشی خواننده­ی کوچه­بازاری­ی ایران، این ترانه رو با یه سنتور بی­نظیر از اردوان کام­کار، برای فیلم «سنتوری»یِ داریوش مهرجویی خونده.مهرجویی همیشه عاشق سنتور بوده.خودشم سنتورزن خوبی­ئه.توی تیتراژ «گاو» اومده بود: سنتور:داریوش مهرجویی.

امیدوارم این خبر که سنتوری پروانه­ی نمایش نگرفته دروغ باشه.ولی به هرحال دوتا از ترانه­های این فیلم، با آلبوم آخرِ چاووشی منتشر شده.البته کل آلبوم غیرمجازئه و به صورت غیررسمی داره پخش می­شه.

                                             آهنگ سنگ صبور رو از این جا بگیرید.

اولین گناه.

سریال آخرین گناه موضوعش این است که یکی قرنیه­ی چشم یکی دیگر را به پیوند می­گیرد و چون اهدا کننده آدم خوب و مومن و باتقوایی بوده، گیرنده دارای این توانایی شده که نتایج اعمال آدم­ها را ببیند.منشی­ی مطب طرف با تلفن مشغول  مشغول غیبت کردن است.پیوندگیرنده از راه می­رسد.و چون سریال باید جنبه­ی ماورایی داشته باشد و مو به مو از سریال «اویک فرشته بود» تقلید کند تا موفق شود، از زاویه­ی دیدقرنیه­ی چشم بصیرت،خانم منشی را می­بینیم که در محیطی پر از آتش که مثلن جهنم است دارد انگشت­های یک دست کنده­شده را یکی یکی بادندان می­کند و می­جود.خون هم از لب و لوچه­اش حسابی جاری­ست. ساعت حدود هفت شب است.ساعتی که خانواده­ها بیش­تر پای سفره­ی افطارند تا در کنار هم و با برنامه­های تلویزیون اوقات­شان را بگذرانند. و حدس زدن این که بچه­ها هم کنار بزرگ­ترها دارند این تصاویر راتماشا می­کنند کار سختی نیست.همین­طور حدس زدن این­که خیلی از این بچه­ها امشب چه کابوسی خواهند­دید.

                                                              ***

رسانه­های فاسد و شیطانی و مستهجن و کثافت و کافرِ غربی، فیلم­های پورنوشان را هم قبل از ساعت دوازده شب نمایش نمی­دهند.چه برسد به این­جور صحنه­ها که در اصطلاح به­ش می­گویند تهوع­آور.

ظاهرن چیزی به اسم «درجه­بندی» تا حالا به گوش آقا یا خانم ناظر پخش امشب شبکه­ی دو نرسیده­است.یکی به ایشان خبر بدهد.­

پیوند: ((آخرین گناه)) در سایت شبکه2

تماشاگران.

                                  

بستند ش به سپرِ جیپ.چند متری کشیدندش.بعد با پوتین­هایشان می­کوبیدند توی سرش.نفهمیدم کی مرد.شاید در اثر ضربات پوتین یا گلوله­هایی که از اسلحه­های کمری­شان به­ش شلیک می­کردند و این­قدر صدایش بلند بود که نتوانستم درست بشمارم چندتا.جیپ جنازه­اش را سوار کرد و دورشد.از جوب آمدم بیرون.رفتم جلوی خانه­شان.گفتم:«درست نمی­دونم ولی شنیدم کشتنش.»

هامون بازانٍ جهان، متحد شوید.

این، متن فراخوان مانی حقیقی ست که برای ساختن مستندی درباره ی هامون دنبال آدم هایی مثل خودش می گردد.(هامون باز بودنش را خودم برداشت کردم).اولین بار  هم لیلی خانمِ بربادرفته خبر هم چین چیزی را داد.ممنون ازش.

فقط در دو حالت اين مطلب را بخوانيد: اگر جزو عاشقان فيلم هامون هستيد، يا اگر از آن متنفريد. در غير اين دو صورت ادامة‌ي خواندن اين مطلب نه به كار شما مي‌آيد نه ما. ماني حقيقي در حال ساختن مستندي درباره‌ي «هامون» است و مهم‌ترين موضوع درباره‌ي اين فيلم كالت اين است كه معلوم شود چرا «هامون» چنين تأثيري روي مخاطبانش داشته است. قرار است به كشف اين نقطة كليدي برسيم كه حرف حساب هامون‌بازان چيست و چرا فكر مي‌كنند اين ساخته‌ي داريوش مهرجويي شاهكار است. در مقابل، مخالفان جدي و پروپاقرص فيلم هم حتماً دلايل مختلفي براي تنفرشان دارند. خلاصه به قول حميد هامون: «بايد تيكه‌هاي زندگي‌مو كنار هم بذارم تا ببينم از كجا شروع شد؟» اين فراخوان براي هر دو گروه، به قصد تكميل فيلم‌مان است. پس همين الان كاغذ و قلم برداريد و ويژه‌ترين و كليدي‌ترين دلايل عشق يا نفرت‌تان را در يك صفحة A4 بنويسيد. يادتان باشد كه اين دلايل بايد با حرف‌هاي تكراري مرسوم درباره‌ي اين فيلم فرق داشته باشد. قرار بر اين است كه چند نفر از بين نويسندگان اين يادداشت‌ها انتخاب شوند و حرف‌ها و دلايل‌شان را جلوي دوربين اين مستند بگويند و جزئي از آن باشند (درست شنيديد: حضور در مقابل دوربين فيلمي دربارة «هامون».) نوشتة يك‌صفحه‌اي‌تان را به شمارة 22566404 فكس كنيد يا به نشاني hamoonfilm@gmail.com بفرستيد. تا پانزده مهر بيش‌تر فرصت نداريد، وگرنه ديگران جاي شما را در اين فيلم خواهند گرفت. به فكر دوري و نزديكي نباشيد. هر جاي ايران يا جهان كه كسي حرف اساسي و مهمي داشته باشد، دوربين مستند هامون به سراغش خواهد رفت. بالاخره همة ما يك روز بايد تكليف‌مان را با «هامون» روشن كنيم و بفهميم چرا اين فيلم «يه چيزيه پر از درد و راز و رنج و عشق». جواب اين سؤال حتماً پيش شماهاست. يادتان نرود كه مهلت فرستادن اين نوشته‌ها فقط تا پانزدهم مهر است و فقط بايد در يك صفحه‌ي A4 بنويسيد.

زنده.

دست به سینه، تکیه داده­بود به پیش­خوان.زن از لای در اتاق پرو لباس را بیرون داد و صدایش به جوان فروشنده گفت: «اگه می­شه اون یکی که بزرگ­تر بود رو بیارین.»

 یاد سال­های نه چندان دور افتاد که زن زیبا بود و به قول خودش تودل­برو و خوش اندام و وقتی  می­خندید، دنیایی شاد می­شد.روزهای دانش­کده و اولین بار که اورا با شلوار جین و بلوز تنگ پوست پیازی دیده­بود و موهایش سوار برشانه­های باریک و دوست­داشتنیش بالا و پایین می­رفت.

لباس را از فروشنده گرفت و داد به دست زن که هنوز از لای در بیرون بود و تا آرنج برهنه.