آقا این روز ولنتاین هم شده دردسر.

همه­ی امروز منتظر این است که یک SMS برایش برسد و روز ولنتاین را به­ش تبریک بگوید.

 خب الاغ اگه خودت یکیو دوست داری دست به­کار شو. عین بز هی منتظر مونده که دیگران شروع کنن. حمالی دیگه.

Russian Pedestrian Signal

                                                         

دیوانه می­شوم و راه می­افتم توی خیابان­های شب. خیابان­ها سردند. دل­م یک اسلحه می­خواهد. با یک فشنگ.  سر چهاراره، مردک توی چراغ عابر پیاده دست به کمر ایستاده و انگار ازم طلب­کار باشد، تکان نمی­خورد. ماشینی نیست و فقط روکم­کنی­ی من است با مردک. من هم ژستش را می­گیرم و زل می­زنم توی چشم­های نداشته­اش. وامی­ستم همین­ور خیابان. هنوز می­خواهد قرمز باشد. بگذار باشد. یک ماشین سفید وییییییییییژ می­کند و ازمیان ما رد می­شود. هم من می­توانم به­ش پوزخند بزنم هم او به من. اصلن این مردک خودِ خودِ نیروی شر است. که بالای نیروی سبز رنگ خیر ایستاده و درجاماندن را ترویج می­کند. سبزه می­گوید بروید...آزادید...راه مال تو. آسایش مالِ تو. قدم­زنان و با غرور از روی خط عابر پیاده رد شو و بدان حق داری. ولی آن­یکی چه می­گوید. آهای همان­جا واستا ببینم.تو اصلن کی هستی که می­خواهی رد شوی؟ تو فقط حق داری بمانی. به­ایستی. تکان نخوری. تا من هستم، تو هیچ حقی برای حرکت کردن نداری. اما خیال کرده. بالاخره روز می­شود. بالاخره نیروی خوبی بدی را از بین می­برد حتا اگر پایینش باشد. آقای توی چراغ سبز دعوت­م می­کند. لب­خندی می­زنم و راه می­افتم. ویییییییییییژ. فقط همین­قدر نا دارم که سرم را از روی زمین بلند کنم. چراغ­های سبز و قرمز یکی یکی روشن و خاموش می­شوند.

استراتژی عوض شده؟

«تو نباید برای نجات دادن ما آدم بکشی. حتا اگه ساواکی باشه. ما با کشتن مخالفیم.»

(دیالوگ­های یک دختر مبارز در یکی از سریال­های درباره­ی زمان انقلاب)

پیوست: من دیگه چیزی نمی­گم. خودتون قضاوت کنین دیگه.

من لم یشکر المخلوق، لم یشکرالخالق.

                                   

من یه بار همین چند روز پیش رفتم یه­جا برای استخدام، بعد دم در اداره­ههدیدم گلاب به روتون زیپ شلوارم پاره­شده. آقا رنگم شد مث گچ. خدا پدر و مادرمخترع کت رو بیامرزه. با بستن دکمه­ی کت­م نجات پیدا کردم. خواستم با این پست یه ادای دینی و تشکری ازش کرده باشم. واقعن ممنونم. گو این­که استخدام نشدیم، ولی اقلن به­مون نخندیدن. ایشالا بتونم زحمت­ش رو برای قرار دادن دکمه در کت جبران کنم.

نهال های زیتون.(آخر)

سرظهر بود و کوچه­باغ­های دوروبر ویلای عمو خلوت. شانس آوردم یک محلی به تورم خورد و آدرس خانه­ی آقای تالشی را ازش گرفتم. باید کوچه­ای سربالایی را می­رفتم. زیر سایه­ی درخت­های باغ­های کناری که از روی دیوار سرک کشیده­بودند توی کوچه راه افتادم تا رسیدم به در بزرگ ضدزنگ خورده­ای که آن محلی گفته­بود باغ تالشی ست. با کف دست چندباری کوبیدم به در. کسی جواب نمی­داد. در هم آن­قدر شل و ول بود که می­ترسیدم اگر همین­جوری به­ش بکوبم از جا کنده­شود. یک تکه چوب از روی زمین برداشتم و زنگ باغ را که دستم به­ش نمی­رسید زدم. یکی دو بار زدم تا پیرمردی که طبق  اوصاف عمو حدس زدم خود تالشی ست، از توی باغ جواب داد.

- «کی ئه؟...اومدم»

صدای لخ­لخِ دم­پایی­اش که روی سنگ­ریزه­های کف باغ می­کشید می­آمد.در را باز کرد و قد خمیده­اش همان اول من را که آن پایین بودم و ریزه میزه، دید.

- «چی کار داری؟»

- «سلام...اِاِاِ من مال باغ عمو بهزادمم. آقای اردکانی...همین پایین.»

لبش به خنده باز شد و چیز کمی از دندان­هایش از لای سبیل­های طولانی­اش معلوم شد.

- « ها. مهندس اردکانی...این دفعه  با کدوم خانومش اومده؟»

و قاه قاه زد زیر خنده. معنای این«کدوم خانومش» را بعدن فهمیدم. آن­موقع حالی­م نبود و گفتم: « من پسرش نیستم. عموم ئه...سلام رسوندن گفتن اگه زحمتی نیست اون بیل­تونو یه خورده بدین به ما بعد که کارمون تموم شد پس می­دیم به­تون.»

- « بیل می­خواد چی­کار؟»

- « ما می­خوایم که دو تا درخت زیتون بکاریم. بعد بیل نداریم زمینو بکنیم.»

تالشی زل­زل توی چشم­های من نگاه می­کرد. من هم نگاه از نگاه­ش برنداشتم.

- «واستا همین­جا»

رفت طرف دیوار برِ باغ و زودی برگشت.نیشم باز شد وقتی بیل بزرگ و درست حسابی­ای را که توی دستش بود دیدم.

- «بیا. زودتر بیارش که باهاش کار دارم.»

- « چشم. دست­تون دردنکنه»

-«مواظبش باشیا.شیطونی نکنین بزنین دسته­شو بشکنین.سالم تحویل­ت دام سالم هم ازت می­خوام»

این­ها را که گفت بیل را داد دستم.

- «خیال­تون راحت باشه. منم می­خوام کشاورز بشم. بلدم با بیل کار کنم. ایشالا اولین زیتون درختا رو می­آرم خدمت­تون ببینین خوب ئه یا نه.»

لب­خند این­بارِ روی لبش مهربان­تر بود.«حالا خیلی باید زحمت بکشی تا محصول بده.آب می خواد...کود...مراقبش باشی...تا گوساله گاو شود، دل صاحب­ش آب شود.»

یک خورده به حرف­های تالشی گوش دادم. راجع به کشاورزی و فروش محصول و واسطه­ها و آفت و این­ها می­گفت. با خودم گفتم وقتی نهال­ها را کاشتم به بهانه­ی تحویل بیل می­آیم سراغش و هرچه می­داند ازش یاد می­گیرم.

این را که توی باغ منتظر من و بیل هستند بهانه کردم و با تالشی خداحافظی کردم و راه افتادم.

                                                           ***

توی همان کوچه­، با بیل افتادم به جان شاخه­هایی که از درخت­های توی باغ­ها، توی کوچه بودند. دسته­ی بیل سنگین را به زحمت گرفته­بودم و با نوک بیل می­زدم به شاخه­ها تا زیتون­های­شان بریزد روی زمین.چندتا زیتون که می­افتاد، دانه دانه از روی زمین برشان می­داشتم عین سنجاب­هایی که توی کارتونِ بَنِر بودند با دوتا دندان جلویی گازشان می­زدم و توی خیالات­م به روز فکر می­کردم که یک باغ بزرگ زیتون داشته­باشم و همین آقای تالشی را که تجربه­ی خوبی در کشاورزی دارد بگذارم به باغ و درخت­ها نظارت کند و  به قول خودش سم خارجی­ی گران قیمت بگیرم تا آفت، زیتون­ها را نزند.

در همین گیرودارها بودم که صدای جیغ و فریادی را از پشت سرم شنیدم. رو که برگرداندم سرِکوچه جماعتی را دیدم که دست­به یخه، از این­طرف به آن­طرف می­رفتند و به سر و مغز هم­دیگر می­کوبیدند. بیل را برداشتم و بدو خودم را رساندم سر کوچه. مرد هیکل­دار موفرفری­ای که آستین لباسش پاره شده بود و ازش خون می­آمد ، یک جوان لاغرتر و قدبلندتر از خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد با مشت زدن توی صورت و شکمش.چند نفر موفرفری را گرفته بودند و می­خواستند از لاغره جدایش کنند اما انگار زروشان به­ش نمی­رسید.یک زن هم آن وسط بود که صورتش از بس جیغ زده­بود سرخ شده­بود و روسری­اش افتاده­بود روی شانه­اش.اسم موفرفری عباس بود چون زن هی جیغ می­کشید:«عباس...توروخدا ولش کن...عباس...عباس دستت دردنکنه...ولش کن عباس»

«آ»ی عباس را چنان با جیغ می­کشید که دیگر غیر از آن، صدایی شنیده­نمی­شد. بالاخره زور عباس تمام شد و چند مردی که گرفته بودنش توانستند آن را از روی لاغره بلند کنند و ببرندش یک گوشه­ای.این­بار نوبت لاغره بود که حمله کند و انتقام مشت­هایی را که خورده بود بگیرد. توی مدرسه­ی ما که هروقت دعوا می­شد همین جریان بود.ول یکی، آن یکی را حسابی می­زد و بعد وقتی زورش تمام می­شد و خسته­می­شد، کتک­خورده ازش انتقام می­گرفت. اما انگار زور عباس زیاد بود. چون تا دید لاغره با فحش و فریاد دارد به طرفش می­آید خودش را از آ­ن­هایی که گرفته بودنش کند و رفت گردن لاغره را پیچاند و دوباره جیغ و هوار زن به هوا رفت. دوباره عباس و لاغره را از هم جدا کردند و این بار دونفر مامور مراقبت از لاغره شدند و آوردنش این­طرف­تر نزدیک من تا باز جلو نیاید.

لاغره که دید دست و پایش بسته­است شروع کرد به دادزدن: «مرتیکه­ی [...]کش...حمالِ حیوون...ولم کنین بزنم زانوشو خورد کنم...پدرسگ»

عباس هم که دربند بود کم نیاورد: «خفه­شو بی­شرف...بی­ناموس...ناموس نداری تو...چشماتو درمی­آرم دیگه نتونی نگاه چپ به ناموس مردم بکنی...»

-« تو اگه مردی...غیرت داری برو جلوی زنتو بگیر بی­غیرت...»

عباس عین مرغی که توی قفس افتاده­باشد لای دست کسانی که گرفته­بودنش شروع کرد به بال بال زدن: « ولم کن خارِ اینو ب[...] ، خار[...]ی حروم­زاده...مادر[...]»

لاغره با یک حرکت خودش را از مامورانش جداکرد. زودی دور و برش را نگاهی انداخت. چشمش که به من افتاد با یک قدم بلند آمد طرفم. سرخ شده­بود و یک رگی توی گردنش تند و تند داشت می­زد. صدایش از بس داد زده بود گرفته­بود. سرِمن فریاد زد«بیلو بده» چشم­هایم داشت سیاهی می­رفت. یک قدم به عقب برداشتم و بیل را با دست دراز کردم طرفش و گفتم «بیا.»

تا آن­هایی که لاغره روی زمین انداخته­بودشان بخواهند بلند شوند و جلویش را بگیرند، خودش را رسانده بود به جایی که عباس را نگه­داشته­بودند. دور و برش شلوغ شد و من فقط برق کفی­ی بیل را دیدم که چند باری بالا آمد و هربار پایین می­رفت چندین صدای عربده، زیر صدای جیغِ زن عباس شنیده­می­شد. بازار فحش و داد و بی­داد آن وسط داغ بود و من نه جرات داشتم جلو بروم و نه می­توانستم همه­چیز و بیل را ول کنم به امان خدا و برگردم. قدری که گذشت بالاخره دعوایی­ها را از هم جدا کردند و همان­جور که فحش می­دادند و خون از سروصورت­شان می­بارید، هرکدام­شان را بردند یک سر کوچه. بیل عین جنازه­ی بعد از جنگ افتاده بود روی زمین.رفتم طرفش که برش دارم و زود بزنم به چاک که یک­دفعه دستی آمد و بیل را از روی زمین برداشت

-« آقا اون بیل ما ئه. بدینش به من.»

یارو که یقه­اش پاره شده­بود نگاه تندی به من انداخت: «بیل توئه؟ تو با اون پسره­ای؟»

- « نه به خدا...خودش بیلو ازم گرفت.»

آمد جلو و گوشم را گرفت حسابی پیچاند:«مگه نمی­دونی تو دعوای بزرگ­ترا نباید دخالت کنی بچه؟ ها؟»

گوشم درد می­کرد و اشکم درآمده­بود: « آقا به خدا خودش بیلو ازمون گرفت...به ما چه.»

گوشم را که ول کرد ازم پرسید:«بچه­ی همین ورایی؟» همان­جور که هق­هق می­کردم گفتم: «نه...اومدیم مسافرت»

دستم را محکم گرفت و  کشید: «راه بیفت بینم... ویلاتون کجاست؟»

-« کجا آقا؟ واسه چی؟»

-« باید بیام به بابات بگم با بیل­تون زدین سر دوماد مارو شیکوندین. باید بریم پاسگاه.»

-« آقا بیلِ ما نیست که...»

-«مگه دست تو نبود؟  مگه نگفتی ...»

از آن سرکوچه که عباسِ زخمی را داشتند می­بردند یکی داد زد « مهرداد بیا دیگه...»

مهرداد برگشت طرف صدا: «می­خوام برم ببینم این بیل یهو از کجا اومد وسط دعوا.»

- «بیا بابا باز شر می­شه. بیا خواهرتو آروم کن.»

خم شد و صورت­ش را درست روبه­روی صورت من گرفت: «من الان می­رم. ولی می­آم پیدات می­کنم می­کشونم­تون دادگاه. من که می­دونم تو با اون یارو بودی که...برو گم­شو...»

یک تیپا به­م زد.بیل را پرت کرد یک گوشه­ای و رفت طرف رفقایش.حسابی که دورشد رفتم بیل را برداشتم و بدو، راهی را که آمده­بودم برگشتم. توی راه به این فکر می­کردم که اگر مهرداد و عباس با مامور بریزند توی ویلا و بیل را پیدا کنند چه می­شود؟ لابد همه­ی تقصیرهای دعوا و شکستن سر عباس را می­اندازند گردن ما و می­اندازن­مان زندان. جلوی در باغ تالشی بودم. ایستادم و با نوک بیل زنگ زدم. تالشی، این­بار زودتر آمد دم در.

- «ها؟ چی شد؟»

- «دست­تون دردنکنه. اومده­م بیل­تونو بدم.»

- «کارت تموم شد به همین زودی؟»

- «آره دیگه بفرمایین.»

بیل را دادم به تالشی و دویدم طرف ویلا.این­جوری اگر آن­ها مارا پیدا می­کردند و توی باغ اثری از بیل و این­جور چیزها نمی­دیدند، مشکلی پیش نمی­آمد.

                                                                  ***

مادر و یکی از خواهرهایم داشتند از ویلا می­آمدند بیرون.تا مادر من را دید دادش به هوا رفت:«کدوم گوری بودی؟ یه ساعت ئه دنبالت­م.»

آن یکی گوشم را گرفتم طرف­ش­ که اگر خواست بپیچاند همان گوش دردناک­م نباشد. ولی وقتی اول­ش دوتا پس­گردنی به­م زد و حساب از دست­م دررفت، همان گوش دوباره افتاد دست مادرم.

- «نمی­گی تو این بر و بیابون یکی ورداره بدزدتت دست­مون به جایی بند نیست؟»

- «ول کن بابا...آخ...همین­جا بودم ...»

- « رفته­بودی دنبال بیل؟»

-« نه بابا بیل واسه­چی؟...آی»

یک اردنگی به­م زد و با توپ و تشر فرستادم توی ویلا. آن­روز عصر که عمو از خواب بیدار شد و ازم پرسید بالاخره بیل را گرفتم یا نه، به­ش گقتم که اصلن خانه­ی تالشی را پیدا نکردم که بخواهم ازش بیل بگیرم. شب هم راه افتادیم و نهال­ها لابد همان­جور ماندند توی باغ،  منتظر.

نهال های زیتون.(2)

سرم تا ظهر گرم جمع­وجور کردن خرت وپرت­های تهِ باغ بود. کلی آهن قراضه­ی پاره پاره، چندتا بشکه­ی یغور زهوار دررفته که باهزار زور و زحمت غلتاندم­شان یک طرف دیگر، یک قوطی­ی سنگینِ روغن نباتی پر از پیچ و میخ­های زنگ­زده­ی ریز و درشت و خلاصه از همین­جور چیزها. آفتاب که رسید وسط آسمان، چند قدمی از محوطه­ی کنج باغ دور شدم و براندازش کردم. آن آشغال­دانی­ی زشت و بدترکیبِ چند ساعت پیش، حالا شده بود یک جای تروتمیز و مرتب که جان می­داد برای کاشتن نهال­های زیتون. نهال­ها را که گذاشته­بودم­شان کنار دیوار نگاه کردم. انگار دوتا بچه­ی معصوم بودند که یک گوشه کز کرده­بودند تا مادر رخت­خواب­شان را راست و ریس کند. رفتم  یکی­شان را برداشتم. یک جایی، مناسب، وسط محدوده­ی کاشت را با پاهایم ضربدر کشیدم و نهال ر ا گذاشتم روی ضربدر. با دقت و وسواس پنج قدم به سمت دیوار برداشتم و آن­جا را هم علامت زدم. آن­یکی نهال را برداشتم و گذاشتم روی علامت دومی. توی خیال خودم تصور کردم که روزی که این نهال­ها برای خودشان درخت بزرگی بشوند ،  این فاصله برای­شان مناسب هست یا یک وقت ممکن است شاخ توی شاخ بشوند؟ نهال دومی را برداشتم. علامت را پاک کردم و دوقدم آن­طرف­تر دومی را گذاشتم روی زمین. حالا هرقدر هم که بزرگ می­شدند و قدمی­کشیدند هیچ­کدام­شان نمی­توانست توی کار دیگری فضولی بکند و همه­ی آفتاب و باران را خودش تنهایی بردارد و  نگذارد آن­یکی زندگی­اش را بکند .

                                                         ***

وقتی دوان دوان به ساختمان ویلا رسیدم، دیدم توی ایوان سفره­ی ناهار پهن است. پسرها و مردها به دیوار لم­داده بودند و زن­ها و دخترها سر و صدا می­کردند و ظرف و ظروف غذا و سبزی و ترشی و ماست را می­آوردند سر سفره. عمو که لباس­های خاک و خلی و دست­های زنگ­زده­ام را دید، لب­خندی زد: «به به...خسته­نباشی جوون. حسابی کاری شدیا.»

پدر که داشت ترب­چه­ی روی سبد کوچک سبزی را می­خورد گفت: «دیگه از الان داره تمرین می­کنه دیگه...» مادر توی درگاه ایوان با بشقاب خورشت سبزی ماتش برده­بود: «این چه سر و وضعی ئه واسه خودت درست کردی. بیا برو دستاتو بشور یه لباسم بردار بپوش می­خوایم ناهار بخوریم.»

گفتم: «نمی­تونم. هنوز کار دارم.»

-«از صبح تا حالا رفتی اون ته باغ هنوز کارت تموم نشده؟ چی­کار می­کنی مگه؟»

عمو گفت: «من گفتم تا حالا درختا رو کاشتی و محصولم چیدی و الان آوردی سر ناهار یه زیتون پرورده­ای بخوریم.»

- «نه. بیل نداشتم. اومدم ازتون بیل بگیرم برم درختارو بکارم.»

مادر گفت: « نمی­خواد سرظهری. بیا ناهارو بخور بعدش عصر بیل و درخت بازی کن. هنوز وقت هست.»

-         «درختا زیر آفتابن. اگه نکارم­شون خشک می­شن.»

مادر غرغر می­کرد و بشقاب خورشت را گذاشت توی سفره و برگشت توی ساختمان. عمو گفت: « ما بیل نداریم عموجون. بذار عصر می­رم از یکی از هم­سایه­های می­گیرم.»

- « تا عصر نمی­تونم صبر کنم. یه وقت نهالا خشک می­شن. نهال باید تو زمین باشه تا غذا بخوره.» روی لبه­ی ایوان بدون این که کفش­هایم را دربیاورم، یک­وری نشسته­بودم و با ریشه­های فرش کهنه­ی توی ایوان بازی بازی می­کردم.

پدر گفت: « آفرین. نهال باید توی زمین باشه تا غذا بخوره رشد کنه...آدمم باید موقع ناهار کنار سفره باشه تا رشد کنه.» مثال پدر لب همه را به خنده باز کرد. خودش هم خندید و گفت درست نمی­گم؟

به عمو گفتم: «از کدوم هم­سایه­تون باید بیل بگیرین؟»

- « یه پیرمردی ئه پشتِ باغ ما یه کم بالاتر باغ داره. اون حتمن بیل داره.»

پدر به عمو گفت: «آقای تالشی؟ اِ اون هنوز زنده­ست؟»

- «آره بابا سرپا هم هست. هر یکی دو سالی بچه­هاش از آلمان می­آن یه دو ماهی می­مونن پیشش بر­می­گردن»

دیدم که بحث دارد از بیل دور می­شود گفتم: « خب من خودم می­رم می­گیرم. اسممو می­گم که بفهمه مال باغ شمام بیلو به­م بده.»

- « نه عمو.تو نمی­شناسیش. این اطرافم خوب بلد نیستی گم و گور می­شی.»

- « به­خدا گم نمی­شم. زود می­رم بیلو می­گیرم برمی­گردم.»

این دفعه پدر پرید وسط حرف: «ببین حمیدرضا داری با عموت بحث می­کنیا. زود دستاتو بشور بیا بشین سر سفره.»

سرم را انداختم پایین. لب و لوجه­ام حسابی رفت توی هم. « عموت می­گه بعدازظهر می­رین می­گیرین دیگه. این قدرم دستای کثیفتو نمال به فرش.»

گفتم می­روم ته­ِ باغ نهال­ها را بگذارم توی سایه و دست­های­م را بشورم. پشت سرم پدر به عمو می­گفت که بی­کار بودی این نهالا رو دادی به این بچه؟

تهِ باغ نهال­ها را گذاشتم توی سایه. پاورچین پاورچین رفتم طرف در باغ. تا جایی که می­دیدم اهالی­ی توی ایوان حواس­شان به من نبود. یواشکی در را باز کردم و رفتم بیرون. یک تکه آجر هم گذاشتم لای در که باد نبنددش.

                                                         ***

 پیوست۱: این یه داستان ئه بر مبنای ماجرایی واقعی که برای یکی از رفقا اتفاق افتاده. نه برای من.

پیوست ۲: ببخشید هرکار کردم این دفعه هم تموم نشد. یعنی خیلی زیاد می شد. ولی دفعه ی دیگه حتمن تموم می شه.

نهال های زیتون.

اصلن تمام آن روزهای سخت مدرسه را با آن دیکته­­ها و مشق شب­ها و کلمه و ترکیب­های تازه­اش به عشق این می­رفتم که یک تعطیلی­ای چیزی پیش بیاید یا مثلن عید شود و برویم ویلای عمو بهزاد. یکی دو روز مانده به یک هم­چین تعطیلی­ای، پدر با یک جمله سر شام حسابی کیفورمان می­کرد. «بچه­ها کم کم جمع کنین تعطیلات می­ریم ویلای عموتون.» من هم ذوق­زده و جیغ و داد کنان، انواع و اقسام توپ و تفنگ اسباب­بازی و از این خرت و پرت­ها می­گذاشتم گوشه­ی اتاقم که مادر بردارد بگذارد توی ساک. و همیشه­ی خدا هم بین من و خواهرهایم جنگ و دعوا بود سر این که وسایل سفر من جای عروسک­ها و رخت و لباس آن­ها را توی ساک تنگ می­کند.

باروبنه و پیک­نیکی و مواد غذایی را بار فیات آبی­مان می­کردیم و پشت سر پژو 504 عمو می­انداختیم جاده چالوس.

آن سفرها دنیایی داشت برای خودش. شلوغی و دست و پا گیری­ی شهر و غرغرهای گرانی و صف اتوبوس و نعره­های آقای موسوی(ناظم­مان) کجا، و آن خلوتی و سبزی و راحتی و بی­خیالی و بی­دیکته­ی شبی­ی شمال کجا. بهشت بود و مثل این­روزهاجاده­اش این­قدر شلوغ نبودکه آدم از ماشین پیاده شود، غذا را وسط جاده بین ماشین­ها بخورد. نمی­دانم روی حساب رگ و ریشه و آباء و اجدادی بود یا چه چیز دیگر که من برخلاف همه که عاشق دریا و ساحل و شنا بودند، بیش­تر دل­م می­خواست توی باغ و جنگل و این جور جاها بچرخم. به­خصوص سرظهرها که همه بعد از ناهار می­خوابیدند و از فوتبال کنار ساحل خبری نبود. برای خودم راه می­افتادم توی باغ بزرگ ویلای عمو و خورشید را از لای درخت­ها نگا می­کردم. با جانورهای توی باغ ورمی­رفتم. خیلی وقت­ها هم مثل باغبان­های کهنه­کاری که دیده­بودم، با دقت به درختی یا بوته­ای خیره می­شدم و بعد یک برگ یا ساقه­اش را می­کندم. همین­جور الکی. چندباری هم دیگران من را توی آن وضعیت عاشقانه دیده­بودند و خلاصه حسابی معروف بودم به این­که در آینده احتمالن کاره­ای می­شوم که با کشاورزی و باغ­داری بی­ربط نیست. زن­عمو می­گفت حتمن مهنس کشاورزی می­شوم و می­روم کویر لوت را گندم و برنج می­کارم. هروقت هم این حرف را می­زد مادرم می­گفت: «ایشالا همه­ی بچه­ها عاقبت به خیر بشن.» خواهرها و بچه­های عمو هم که تا می­خواستند اذیت کنند می­گفتند که وقتی بزرگ شدم می­شوم کارگر مزرعه و با بدبختی و بی­چارگی زندگی را می­گذرانم.

                                                 ***

توی یکی از همین سفرهای دوست­داشتنی بود که  یک روز صبح، یکی از دوستان عمو، با 2تا نهال بلند شد آمد ویلا. می­گفت این نهال­ها یک­جور نهال اصلاح شده است و زیتون خوبی می­دهد. نهال­ها را آورده­بود، عمو توی باغ بکارد. عمو گفت:« این برادرزاده­ی ما هم خیلی کشاورزی رو دوست داره. خیلی هم استعداد داره...نه حمیدرضا؟» جوابش را با لب­خند و گونه­هایم که سرخ شده­بود دادم. عمو بهزاد نهال ها را از دوستش که داشت یک نخ سیگار آتش می­کرد گرفت و داد به من «اینارو می­خوای تو بکاری­شون؟» گفتم:«آره. تو باغ؟» گفت:« آره. برو ته باغ اون­جایی که آهن قراضه و بشکه خالیا رو ریخته­م...بلدی که؟...برو اون­جا تمیزش کن...مرتبش کن اینا رو بکار همون­جا...هروقت هم محصول داد مال خودت. خوب ئه؟» بهتر از این نمی­شد. تمام عشق و علاقه­ام به باغ و کشاورزی یک طرف، این که عاشق مزه­ی تلخ زیتون بودم یک طرف. توی خانه هروقت زیتون می­آمد همه می­دانستند باید از دست من قایم­ش کنند وگرنه به ساعت نمی­کشید که همه­ش را خورده­بودم. همیشه یکی از رویاهایم این بود که یک بار من باشم و یک عالمه زیتون (از انواع و اقسام مختلف) و ساعت­ها توی آن زیتون­ها غلت بزنم و این قدر بخورم تا دیگر برای تمام عمر از زیتون سیر شوم. حالا  من بودم و 2تا نهال زیتون که اگر محصول می­داد محصولش مال خودم بود. نهال­ها را از عمو گرفتم. از او و دوستش تشکر کردم و راه­افتادم طرف ته باغ.

                                                      ***

ادامه ی داستان تا چند روز دیگه....

ناشناس وارد می شود.

چند روزی­ست که از راه ای-میل با ناشناس در ارتباطم. اولش یک ای-میل برایم زد و گفت علت کارش این بوده که می­خواسته نبودن اتحاد در وبلاگستان را پیش بکشد. پاسخ را در پست قبلی دادم. از ایشان خواستم توضیح­های بیش­تری بدهند. که بعد از حدود دوازده بار نامه­پراکنی، ایشان متنی را که در ادامه­ی مطلب می­خوانید فرستادند.

در انتهای متن آقای ناشناس، یک جور بازی­ی وبلاگی را هم پیش­نهاد داده­اند که بعدن درباره­اش حرف

خواهیم زد. روی لینک ادامه­ی مطلب کلیک کنید.

پیوست یکم از خودم: این جوری که مارمولی می گه من الان احساس می کنم یه مجله ی زردم. آقا قیاس مع الفارق نفرمایید این قدر. فکر نمی کنین قضیه با خفاش شب و فیلم زهره، و کوچه ی بی دار و درخت با روزنامه های زرد یه کم فرق دارن؟ حالا خوب ئه که منم گفته م عقیده ی ناشناس رو قبول ندارم و نقدم رو هم تو پست قبلی نوشتم.اما انصاف این بود که دلایل ناشناس رو هم بقیه بدونن. نتیجه ش شد این که ازشون خواستم دلائل رو بنویسن و من منتشر کنم.
جعفر هم که آب پاکی رو ریخته رو دست مون.

ادامه نوشته

اتحاد.

یکی از دوستان می گفت این حرکتی که ناشناسِ کامنت­گذار انجام می­ده، یه حرکت مفهمومی ئه برای این که نشون بده میان «شما» وبلاگرها اتحاد درست حسابی­ای وجود نداره. یا اگرم هست، پای این اتحاد از نظر کیفی می­لنگه و فقط ظاهری ئه.

راستش روی حرفاش که فکر می­کردم، به این نتیجه رسیدم که اگه واقعن منظور ناشناس این بوده­باشه، اون در اشتباه ئه.

اشتباه از این نظر که اصلن قراری بر این نیست که بین وبلاگرها اتحادی وجود­داشته باشه. وبلاگ­ها ابزار ارزان قیمتی هستن که هرکس با استفاده از اونا بتونه هر بخش از وجود خودشو که خواست، به دیگران هم اطلاع بده. بتونه هرچی خواست  بنویسه، بتونه اعتراض کنه، بتونه حمایت کنه، نقد کنه، درددل کنه، گریه کنه، بخنده...

پایه­ی وبلاگ روی فردیت ئه. یعنی تو می­تونی فردیت خودت رو عرضه کنی. این کار رو کجا غیر از وبلاگ می­تونی انجام بدی؟ تو یه نشریه­ی مکتوب؟ هزینه­هاشو از کجا می­خوای بیاری؟ و وقتشو چه­طور می­خوای بذاری؟

توی کافه شوکا و گودو یا قهوه­خونه­ی سنتی­ی عیاران؟ مگه اون­جا چند نفر پیدا می­کنی که به­ت گوش بدن.

وبلاگ­نویسی نه هزینه می­خواد و نه انرژی­ی زیاد. مخاطبت هم که از یه ابراز عقیده­ی فیزیکی زیادترئه (فیزیکی به عنوان مفهومی دربرابر مجازی). بنابراین راه خیلی خیلی ساده­ای ئه. خب حالا این که تو توی وبلاگت یه جاهایی خودتو سانسور می­کنی یا اصلن از بیخ و بن دروغ و دبنگ تحویل مردم می­دی دیگه به خودت مربوط ئه.

                                                                    ***

اصطلاح«متحد بودن» در مورد یه چیزی مثل وبلاگستان بی­معناست تا زمانی که خلافش ثابت شه. خلافش هم به این راحتیا ثابت نمی­شه. صرف این که من با مسعود و جعفرِ سایت چراگاه شوخی دارم و اونا هرازچندی به­م می­گن زن بستون، یا مثلن من پای ثابت کامنت­دونی­ی چندتا وبلاگم، یا این­که لوگوی وبلاگ مهار بیابان­زایی تنها لوگوی توی کوچه­ی بی دار و درخت ئه، دلیل اثبات یه­جور اتحاد میان ما نیست. مگر این­که خودمون اعلام کنیم که یه گروه متحدیم. چون همون­طور که گفتم ماهیت وبلاگ با این داستان اتحاد جور در نمی­آد. یا حتا در معنای کلی­تر، مگه آدمایی که همدیگه رو تا حالا ندیده­ن، می­تونن با هم متحد بشن و به استحکام اتحادشون مطمئن باشن؟

                                                                     ***

کیفیت رابطه­ی یه بلاگر رو با بلاگرهایی که باهاشون تبادل لینک و کامنت­گذاری­های ممتد داره، نباید در چارچوب واژه­ی «اتحاد» اندا­زه­گیری کرد.واژه­ی مناسب­ترش به نظر من «آشنایی­ی اینترنتی و مجازی» ئه. و خب اینم طبیعی­ ئه که کیفیت و استحکام یه رابطه که اسمش اتحاد ئه با آشنایی (اونم از نوع مجازیش) خیلی فرق می­کنه. اتحاد وبلاگی مثلن این­که اگه یه روز بلاگفا وبلاگ من رو مسدود کنه، همه­ی آشناهایی که من توی بلاگرها دارم، در اعتراض به این عمل وبلاگ­شونو تعطیل کنن. آیا اونا هم­چین کاری می­کنن؟ معلوم ئه که نه...وبلاگ هرکس ابزار فردی­ی اون ئه برای یه ارتباط جمعی. روی فردی خیلی تاکید دارم. چون وبلاگ با حضور یه نفر هم به راحتی اداره می­شه. و به خاطر همین­ ئه که «افراد» وبلاگ می­زنن.

                                                                     ***

البته استفاده از واژه­هایی مثل وبلاگستون ممکن ئه باعث ایجاد این توهم اتحاد بشه. اما وبلاگستون تنها یه اصطلاح ئه. وبلاگستون یه نام نیست. مثل خانه­ی سینما یا لیگ برتر. اصطلاحی که با اضافه کردن «-ستان» به یه پدیده­ی خیلی تازه، می­خواد بومی شدن اونو نشون بده. وگرنه کی می­تونه این­همه آدم جورواجور از ده­نمکی گرفته تا داریوش آشوری رو دور هم جمع کنه؟

                                                                      ***

خب دیگه. روضه تموم شد. می­تونین برین شام بخورین.

از همین دیالوگ بی خودیا(2)

- می­گم شما هم دیوونه­ای ها...

- قربونت بشم، لطف داری.

- نه...جدی گفتم.

- ای بابا شرمنده­مون نکن دیگه.

-هرجور راحتی.

کاپ اخلاق.

اون موقعا رسم بود که تیم­های ملی هروقت توی یه تورنمنت بین­المللی گند می­زدن، سرپرست تیم توی فرودگاه  به برنامه ورزش از شبکه دو می­گفت: «ما توی این مسابقات علی­رغم این که بازی­ی تدارکاتی نداشتیم اما خوب ظاهر شدیم و با روحیه­ی خوبی که بچه­ها داشتن تونستیم کاپ اخلاق رو ببریم.» بعد یه جامی چیزی هم نشون می­داد که مثلن این همون کاپ اخلاق ئه.(که حالا می­تونستن اینو از میدون منیریه­ی کشور میزبان خریده باشن).