آقا این روز ولنتاین هم شده دردسر.
همهی امروز منتظر این است که یک SMS برایش برسد و روز ولنتاین را بهش تبریک بگوید.
 خب الاغ اگه خودت یکیو دوست داری دست بهکار شو. عین بز هی منتظر مونده که دیگران شروع کنن. حمالی دیگه.
همهی امروز منتظر این است که یک SMS برایش برسد و روز ولنتاین را بهش تبریک بگوید.
 خب الاغ اگه خودت یکیو دوست داری دست بهکار شو. عین بز هی منتظر مونده که دیگران شروع کنن. حمالی دیگه.
دیوانه میشوم و راه میافتم توی خیابانهای شب. خیابانها سردند. دلم یک اسلحه میخواهد. با یک فشنگ.  سر چهاراره، مردک توی چراغ عابر پیاده دست به کمر ایستاده و انگار ازم طلبکار باشد، تکان نمیخورد. ماشینی نیست و فقط روکمکنیی من است با مردک. من هم ژستش را میگیرم و زل میزنم توی چشمهای نداشتهاش. وامیستم همینور خیابان. هنوز میخواهد قرمز باشد. بگذار باشد. یک ماشین سفید وییییییییییژ میکند و ازمیان ما رد میشود. هم من میتوانم بهش پوزخند بزنم هم او به من. اصلن این مردک خودِ خودِ نیروی شر است. که بالای نیروی سبز رنگ خیر ایستاده و درجاماندن را ترویج میکند. سبزه میگوید بروید...آزادید...راه مال تو. آسایش مالِ تو. قدمزنان و با غرور از روی خط عابر پیاده رد شو و بدان حق داری. ولی آنیکی چه میگوید. آهای همانجا واستا ببینم.تو اصلن کی هستی که میخواهی رد شوی؟ تو فقط حق داری بمانی. بهایستی. تکان نخوری. تا من هستم، تو هیچ حقی برای حرکت کردن نداری. اما خیال کرده. بالاخره روز میشود. بالاخره نیروی خوبی بدی را از بین میبرد حتا اگر پایینش باشد. آقای توی چراغ سبز دعوتم میکند. لبخندی میزنم و راه میافتم. ویییییییییییژ. فقط همینقدر نا دارم که سرم را از روی زمین بلند کنم. چراغهای سبز و قرمز یکی یکی روشن و خاموش میشوند.
«تو نباید برای نجات دادن ما آدم بکشی. حتا اگه ساواکی باشه. ما با کشتن مخالفیم.»
(دیالوگهای یک دختر مبارز در یکی از سریالهای دربارهی زمان انقلاب)
پیوست: من دیگه چیزی نمیگم. خودتون قضاوت کنین دیگه.
                                    
من یه بار همین چند روز پیش رفتم یهجا برای استخدام، بعد دم در ادارهههدیدم گلاب به روتون زیپ شلوارم پارهشده. آقا رنگم شد مث گچ. خدا پدر و مادرمخترع کت رو بیامرزه. با بستن دکمهی کتم نجات پیدا کردم. خواستم با این پست یه ادای دینی و تشکری ازش کرده باشم. واقعن ممنونم. گو اینکه استخدام نشدیم، ولی اقلن بهمون نخندیدن. ایشالا بتونم زحمتش رو برای قرار دادن دکمه در کت جبران کنم.
سرظهر بود و کوچهباغهای دوروبر ویلای عمو خلوت. شانس آوردم یک محلی به تورم خورد و آدرس خانهی آقای تالشی را ازش گرفتم. باید کوچهای سربالایی را میرفتم. زیر سایهی درختهای باغهای کناری که از روی دیوار سرک کشیدهبودند توی کوچه راه افتادم تا رسیدم به در بزرگ ضدزنگ خوردهای که آن محلی گفتهبود باغ تالشی ست. با کف دست چندباری کوبیدم به در. کسی جواب نمیداد. در هم آنقدر شل و ول بود که میترسیدم اگر همینجوری بهش بکوبم از جا کندهشود. یک تکه چوب از روی زمین برداشتم و زنگ باغ را که دستم بهش نمیرسید زدم. یکی دو بار زدم تا پیرمردی که طبق  اوصاف عمو حدس زدم خود تالشی ست، از توی باغ جواب داد.
- «کی ئه؟...اومدم»
صدای لخلخِ دمپاییاش که روی سنگریزههای کف باغ میکشید میآمد.در را باز کرد و قد خمیدهاش همان اول من را که آن پایین بودم و ریزه میزه، دید.
- «چی کار داری؟»
- «سلام...اِاِاِ من مال باغ عمو بهزادمم. آقای اردکانی...همین پایین.»
لبش به خنده باز شد و چیز کمی از دندانهایش از لای سبیلهای طولانیاش معلوم شد.
- « ها. مهندس اردکانی...این دفعه  با کدوم خانومش اومده؟»
و قاه قاه زد زیر خنده. معنای این«کدوم خانومش» را بعدن فهمیدم. آنموقع حالیم نبود و گفتم: « من پسرش نیستم. عموم ئه...سلام رسوندن گفتن اگه زحمتی نیست اون بیلتونو یه خورده بدین به ما بعد که کارمون تموم شد پس میدیم بهتون.»
- « بیل میخواد چیکار؟»
- « ما میخوایم که دو تا درخت زیتون بکاریم. بعد بیل نداریم زمینو بکنیم.»
تالشی زلزل توی چشمهای من نگاه میکرد. من هم نگاه از نگاهش برنداشتم.
- «واستا همینجا»
رفت طرف دیوار برِ باغ و زودی برگشت.نیشم باز شد وقتی بیل بزرگ و درست حسابیای را که توی دستش بود دیدم.
- «بیا. زودتر بیارش که باهاش کار دارم.»
- « چشم. دستتون دردنکنه»
-«مواظبش باشیا.شیطونی نکنین بزنین دستهشو بشکنین.سالم تحویلت دام سالم هم ازت میخوام»
اینها را که گفت بیل را داد دستم.
- «خیالتون راحت باشه. منم میخوام کشاورز بشم. بلدم با بیل کار کنم. ایشالا اولین زیتون درختا رو میآرم خدمتتون ببینین خوب ئه یا نه.»
لبخند اینبارِ روی لبش مهربانتر بود.«حالا خیلی باید زحمت بکشی تا محصول بده.آب می خواد...کود...مراقبش باشی...تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود.»
یک خورده به حرفهای تالشی گوش دادم. راجع به کشاورزی و فروش محصول و واسطهها و آفت و اینها میگفت. با خودم گفتم وقتی نهالها را کاشتم به بهانهی تحویل بیل میآیم سراغش و هرچه میداند ازش یاد میگیرم. 
این را که توی باغ منتظر من و بیل هستند بهانه کردم و با تالشی خداحافظی کردم و راه افتادم.
                                                           ***
توی همان کوچه، با بیل افتادم به جان شاخههایی که از درختهای توی باغها، توی کوچه بودند. دستهی بیل سنگین را به زحمت گرفتهبودم و با نوک بیل میزدم به شاخهها تا زیتونهایشان بریزد روی زمین.چندتا زیتون که میافتاد، دانه دانه از روی زمین برشان میداشتم عین سنجابهایی که توی کارتونِ بَنِر بودند با دوتا دندان جلویی گازشان میزدم و توی خیالاتم به روز فکر میکردم که یک باغ بزرگ زیتون داشتهباشم و همین آقای تالشی را که تجربهی خوبی در کشاورزی دارد بگذارم به باغ و درختها نظارت کند و  به قول خودش سم خارجیی گران قیمت بگیرم تا آفت، زیتونها را نزند.
در همین گیرودارها بودم که صدای جیغ و فریادی را از پشت سرم شنیدم. رو که برگرداندم سرِکوچه جماعتی را دیدم که دستبه یخه، از اینطرف به آنطرف میرفتند و به سر و مغز همدیگر میکوبیدند. بیل را برداشتم و بدو خودم را رساندم سر کوچه. مرد هیکلدار موفرفریای که آستین لباسش پاره شده بود و ازش خون میآمد ، یک جوان لاغرتر و قدبلندتر از خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد با مشت زدن توی صورت و شکمش.چند نفر موفرفری را گرفته بودند و میخواستند از لاغره جدایش کنند اما انگار زروشان بهش نمیرسید.یک زن هم آن وسط بود که صورتش از بس جیغ زدهبود سرخ شدهبود و روسریاش افتادهبود روی شانهاش.اسم موفرفری عباس بود چون زن هی جیغ میکشید:«عباس...توروخدا ولش کن...عباس...عباس دستت دردنکنه...ولش کن عباس»
«آ»ی عباس را چنان با جیغ میکشید که دیگر غیر از آن، صدایی شنیدهنمیشد. بالاخره زور عباس تمام شد و چند مردی که گرفته بودنش توانستند آن را از روی لاغره بلند کنند و ببرندش یک گوشهای.اینبار نوبت لاغره بود که حمله کند و انتقام مشتهایی را که خورده بود بگیرد. توی مدرسهی ما که هروقت دعوا میشد همین جریان بود.ول یکی، آن یکی را حسابی میزد و بعد وقتی زورش تمام میشد و خستهمیشد، کتکخورده ازش انتقام میگرفت. اما انگار زور عباس زیاد بود. چون تا دید لاغره با فحش و فریاد دارد به طرفش میآید خودش را از آنهایی که گرفته بودنش کند و رفت گردن لاغره را پیچاند و دوباره جیغ و هوار زن به هوا رفت. دوباره عباس و لاغره را از هم جدا کردند و این بار دونفر مامور مراقبت از لاغره شدند و آوردنش اینطرفتر نزدیک من تا باز جلو نیاید.
لاغره که دید دست و پایش بستهاست شروع کرد به دادزدن: «مرتیکهی [...]کش...حمالِ حیوون...ولم کنین بزنم زانوشو خورد کنم...پدرسگ»
عباس هم که دربند بود کم نیاورد: «خفهشو بیشرف...بیناموس...ناموس نداری تو...چشماتو درمیآرم دیگه نتونی نگاه چپ به ناموس مردم بکنی...»
-« تو اگه مردی...غیرت داری برو جلوی زنتو بگیر بیغیرت...»
عباس عین مرغی که توی قفس افتادهباشد لای دست کسانی که گرفتهبودنش شروع کرد به بال بال زدن: « ولم کن خارِ اینو ب[...] ، خار[...]ی حرومزاده...مادر[...]»
لاغره با یک حرکت خودش را از مامورانش جداکرد. زودی دور و برش را نگاهی انداخت. چشمش که به من افتاد با یک قدم بلند آمد طرفم. سرخ شدهبود و یک رگی توی گردنش تند و تند داشت میزد. صدایش از بس داد زده بود گرفتهبود. سرِمن فریاد زد«بیلو بده» چشمهایم داشت سیاهی میرفت. یک قدم به عقب برداشتم و بیل را با دست دراز کردم طرفش و گفتم «بیا.»
تا آنهایی که لاغره روی زمین انداختهبودشان بخواهند بلند شوند و جلویش را بگیرند، خودش را رسانده بود به جایی که عباس را نگهداشتهبودند. دور و برش شلوغ شد و من فقط برق کفیی بیل را دیدم که چند باری بالا آمد و هربار پایین میرفت چندین صدای عربده، زیر صدای جیغِ زن عباس شنیدهمیشد. بازار فحش و داد و بیداد آن وسط داغ بود و من نه جرات داشتم جلو بروم و نه میتوانستم همهچیز و بیل را ول کنم به امان خدا و برگردم. قدری که گذشت بالاخره دعواییها را از هم جدا کردند و همانجور که فحش میدادند و خون از سروصورتشان میبارید، هرکدامشان را بردند یک سر کوچه. بیل عین جنازهی بعد از جنگ افتاده بود روی زمین.رفتم طرفش که برش دارم و زود بزنم به چاک که یکدفعه دستی آمد و بیل را از روی زمین برداشت
-« آقا اون بیل ما ئه. بدینش به من.»
یارو که یقهاش پاره شدهبود نگاه تندی به من انداخت: «بیل توئه؟ تو با اون پسرهای؟»
- « نه به خدا...خودش بیلو ازم گرفت.»
آمد جلو و گوشم را گرفت حسابی پیچاند:«مگه نمیدونی تو دعوای بزرگترا نباید دخالت کنی بچه؟ ها؟»
گوشم درد میکرد و اشکم درآمدهبود: « آقا به خدا خودش بیلو ازمون گرفت...به ما چه.»
گوشم را که ول کرد ازم پرسید:«بچهی همین ورایی؟» همانجور که هقهق میکردم گفتم: «نه...اومدیم مسافرت»
دستم را محکم گرفت و  کشید: «راه بیفت بینم... ویلاتون کجاست؟»
-« کجا آقا؟ واسه چی؟»
-« باید بیام به بابات بگم با بیلتون زدین سر دوماد مارو شیکوندین. باید بریم پاسگاه.»
-« آقا بیلِ ما نیست که...»
-«مگه دست تو نبود؟  مگه نگفتی ...»
از آن سرکوچه که عباسِ زخمی را داشتند میبردند یکی داد زد « مهرداد بیا دیگه...»
مهرداد برگشت طرف صدا: «میخوام برم ببینم این بیل یهو از کجا اومد وسط دعوا.»
- «بیا بابا باز شر میشه. بیا خواهرتو آروم کن.»
خم شد و صورتش را درست روبهروی صورت من گرفت: «من الان میرم. ولی میآم پیدات میکنم میکشونمتون دادگاه. من که میدونم تو با اون یارو بودی که...برو گمشو...»
یک تیپا بهم زد.بیل را پرت کرد یک گوشهای و رفت طرف رفقایش.حسابی که دورشد رفتم بیل را برداشتم و بدو، راهی را که آمدهبودم برگشتم. توی راه به این فکر میکردم که اگر مهرداد و عباس با مامور بریزند توی ویلا و بیل را پیدا کنند چه میشود؟ لابد همهی تقصیرهای دعوا و شکستن سر عباس را میاندازند گردن ما و میاندازنمان زندان. جلوی در باغ تالشی بودم. ایستادم و با نوک بیل زنگ زدم. تالشی، اینبار زودتر آمد دم در.
- «ها؟ چی شد؟»
- «دستتون دردنکنه. اومدهم بیلتونو بدم.»
- «کارت تموم شد به همین زودی؟»
- «آره دیگه بفرمایین.»
بیل را دادم به تالشی و دویدم طرف ویلا.اینجوری اگر آنها مارا پیدا میکردند و توی باغ اثری از بیل و اینجور چیزها نمیدیدند، مشکلی پیش نمیآمد.
                                                                  ***
مادر و یکی از خواهرهایم داشتند از ویلا میآمدند بیرون.تا مادر من را دید دادش به هوا رفت:«کدوم گوری بودی؟ یه ساعت ئه دنبالتم.»
آن یکی گوشم را گرفتم طرفش که اگر خواست بپیچاند همان گوش دردناکم نباشد. ولی وقتی اولش دوتا پسگردنی بهم زد و حساب از دستم دررفت، همان گوش دوباره افتاد دست مادرم.
- «نمیگی تو این بر و بیابون یکی ورداره بدزدتت دستمون به جایی بند نیست؟»
- «ول کن بابا...آخ...همینجا بودم ...»
- « رفتهبودی دنبال بیل؟»
-« نه بابا بیل واسهچی؟...آی»
یک اردنگی بهم زد و با توپ و تشر فرستادم توی ویلا. آنروز عصر که عمو از خواب بیدار شد و ازم پرسید بالاخره بیل را گرفتم یا نه، بهش گقتم که اصلن خانهی تالشی را پیدا نکردم که بخواهم ازش بیل بگیرم. شب هم راه افتادیم و نهالها لابد همانجور ماندند توی باغ،  منتظر.
سرم تا ظهر گرم جمعوجور کردن خرت وپرتهای تهِ باغ بود. کلی آهن قراضهی پاره پاره، چندتا بشکهی یغور زهوار دررفته که باهزار زور و زحمت غلتاندمشان یک طرف دیگر، یک قوطیی سنگینِ روغن نباتی پر از پیچ و میخهای زنگزدهی ریز و درشت و خلاصه از همینجور چیزها. آفتاب که رسید وسط آسمان، چند قدمی از محوطهی کنج باغ دور شدم و براندازش کردم. آن آشغالدانیی زشت و بدترکیبِ چند ساعت پیش، حالا شده بود یک جای تروتمیز و مرتب که جان میداد برای کاشتن نهالهای زیتون. نهالها را که گذاشتهبودمشان کنار دیوار نگاه کردم. انگار دوتا بچهی معصوم بودند که یک گوشه کز کردهبودند تا مادر رختخوابشان را راست و ریس کند. رفتم  یکیشان را برداشتم. یک جایی، مناسب، وسط محدودهی کاشت را با پاهایم ضربدر کشیدم و نهال ر ا گذاشتم روی ضربدر. با دقت و وسواس پنج قدم به سمت دیوار برداشتم و آنجا را هم علامت زدم. آنیکی نهال را برداشتم و گذاشتم روی علامت دومی. توی خیال خودم تصور کردم که روزی که این نهالها برای خودشان درخت بزرگی بشوند ،  این فاصله برایشان مناسب هست یا یک وقت ممکن است شاخ توی شاخ بشوند؟ نهال دومی را برداشتم. علامت را پاک کردم و دوقدم آنطرفتر دومی را گذاشتم روی زمین. حالا هرقدر هم که بزرگ میشدند و قدمیکشیدند هیچکدامشان نمیتوانست توی کار دیگری فضولی بکند و همهی آفتاب و باران را خودش تنهایی بردارد و  نگذارد آنیکی زندگیاش را بکند .
                                                         ***
وقتی دوان دوان به ساختمان ویلا رسیدم، دیدم توی ایوان سفرهی ناهار پهن است. پسرها و مردها به دیوار لمداده بودند و زنها و دخترها سر و صدا میکردند و ظرف و ظروف غذا و سبزی و ترشی و ماست را میآوردند سر سفره. عمو که لباسهای خاک و خلی و دستهای زنگزدهام را دید، لبخندی زد: «به به...خستهنباشی جوون. حسابی کاری شدیا.»
پدر که داشت تربچهی روی سبد کوچک سبزی را میخورد گفت: «دیگه از الان داره تمرین میکنه دیگه...» مادر توی درگاه ایوان با بشقاب خورشت سبزی ماتش بردهبود: «این چه سر و وضعی ئه واسه خودت درست کردی. بیا برو دستاتو بشور یه لباسم بردار بپوش میخوایم ناهار بخوریم.»
گفتم: «نمیتونم. هنوز کار دارم.»
-«از صبح تا حالا رفتی اون ته باغ هنوز کارت تموم نشده؟ چیکار میکنی مگه؟»
عمو گفت: «من گفتم تا حالا درختا رو کاشتی و محصولم چیدی و الان آوردی سر ناهار یه زیتون پروردهای بخوریم.»
- «نه. بیل نداشتم. اومدم ازتون بیل بگیرم برم درختارو بکارم.»
مادر گفت: « نمیخواد سرظهری. بیا ناهارو بخور بعدش عصر بیل و درخت بازی کن. هنوز وقت هست.»
-         «درختا زیر آفتابن. اگه نکارمشون خشک میشن.» 
مادر غرغر میکرد و بشقاب خورشت را گذاشت توی سفره و برگشت توی ساختمان. عمو گفت: « ما بیل نداریم عموجون. بذار عصر میرم از یکی از همسایههای میگیرم.»
- « تا عصر نمیتونم صبر کنم. یه وقت نهالا خشک میشن. نهال باید تو زمین باشه تا غذا بخوره.» روی لبهی ایوان بدون این که کفشهایم را دربیاورم، یکوری نشستهبودم و با ریشههای فرش کهنهی توی ایوان بازی بازی میکردم.
پدر گفت: « آفرین. نهال باید توی زمین باشه تا غذا بخوره رشد کنه...آدمم باید موقع ناهار کنار سفره باشه تا رشد کنه.» مثال پدر لب همه را به خنده باز کرد. خودش هم خندید و گفت درست نمیگم؟
به عمو گفتم: «از کدوم همسایهتون باید بیل بگیرین؟»
- « یه پیرمردی ئه پشتِ باغ ما یه کم بالاتر باغ داره. اون حتمن بیل داره.»
پدر به عمو گفت: «آقای تالشی؟ اِ اون هنوز زندهست؟»
- «آره بابا سرپا هم هست. هر یکی دو سالی بچههاش از آلمان میآن یه دو ماهی میمونن پیشش برمیگردن»
دیدم که بحث دارد از بیل دور میشود گفتم: « خب من خودم میرم میگیرم. اسممو میگم که بفهمه مال باغ شمام بیلو بهم بده.»
- « نه عمو.تو نمیشناسیش. این اطرافم خوب بلد نیستی گم و گور میشی.»
- « بهخدا گم نمیشم. زود میرم بیلو میگیرم برمیگردم.»
این دفعه پدر پرید وسط حرف: «ببین حمیدرضا داری با عموت بحث میکنیا. زود دستاتو بشور بیا بشین سر سفره.»
سرم را انداختم پایین. لب و لوجهام حسابی رفت توی هم. « عموت میگه بعدازظهر میرین میگیرین دیگه. این قدرم دستای کثیفتو نمال به فرش.»
گفتم میروم تهِ باغ نهالها را بگذارم توی سایه و دستهایم را بشورم. پشت سرم پدر به عمو میگفت که بیکار بودی این نهالا رو دادی به این بچه؟
تهِ باغ نهالها را گذاشتم توی سایه. پاورچین پاورچین رفتم طرف در باغ. تا جایی که میدیدم اهالیی توی ایوان حواسشان به من نبود. یواشکی در را باز کردم و رفتم بیرون. یک تکه آجر هم گذاشتم لای در که باد نبنددش.
                                                         ***
اصلن تمام آن روزهای سخت مدرسه را با آن دیکتهها و مشق شبها و کلمه و ترکیبهای تازهاش به عشق این میرفتم که یک تعطیلیای چیزی پیش بیاید یا مثلن عید شود و برویم ویلای عمو بهزاد. یکی دو روز مانده به یک همچین تعطیلیای، پدر با یک جمله سر شام حسابی کیفورمان میکرد. «بچهها کم کم جمع کنین تعطیلات میریم ویلای عموتون.» من هم ذوقزده و جیغ و داد کنان، انواع و اقسام توپ و تفنگ اسباببازی و از این خرت و پرتها میگذاشتم گوشهی اتاقم که مادر بردارد بگذارد توی ساک. و همیشهی خدا هم بین من و خواهرهایم جنگ و دعوا بود سر این که وسایل سفر من جای عروسکها و رخت و لباس آنها را توی ساک تنگ میکند.
باروبنه و پیکنیکی و مواد غذایی را بار فیات آبیمان میکردیم و پشت سر پژو 504 عمو میانداختیم جاده چالوس.
آن سفرها دنیایی داشت برای خودش. شلوغی و دست و پا گیریی شهر و غرغرهای گرانی و صف اتوبوس و نعرههای آقای موسوی(ناظممان) کجا، و آن خلوتی و سبزی و راحتی و بیخیالی و بیدیکتهی شبیی شمال کجا. بهشت بود و مثل اینروزهاجادهاش اینقدر شلوغ نبودکه آدم از ماشین پیاده شود، غذا را وسط جاده بین ماشینها بخورد. نمیدانم روی حساب رگ و ریشه و آباء و اجدادی بود یا چه چیز دیگر که من برخلاف همه که عاشق دریا و ساحل و شنا بودند، بیشتر دلم میخواست توی باغ و جنگل و این جور جاها بچرخم. بهخصوص سرظهرها که همه بعد از ناهار میخوابیدند و از فوتبال کنار ساحل خبری نبود. برای خودم راه میافتادم توی باغ بزرگ ویلای عمو و خورشید را از لای درختها نگا میکردم. با جانورهای توی باغ ورمیرفتم. خیلی وقتها هم مثل باغبانهای کهنهکاری که دیدهبودم، با دقت به درختی یا بوتهای خیره میشدم و بعد یک برگ یا ساقهاش را میکندم. همینجور الکی. چندباری هم دیگران من را توی آن وضعیت عاشقانه دیدهبودند و خلاصه حسابی معروف بودم به اینکه در آینده احتمالن کارهای میشوم که با کشاورزی و باغداری بیربط نیست. زنعمو میگفت حتمن مهنس کشاورزی میشوم و میروم کویر لوت را گندم و برنج میکارم. هروقت هم این حرف را میزد مادرم میگفت: «ایشالا همهی بچهها عاقبت به خیر بشن.» خواهرها و بچههای عمو هم که تا میخواستند اذیت کنند میگفتند که وقتی بزرگ شدم میشوم کارگر مزرعه و با بدبختی و بیچارگی زندگی را میگذرانم.
                                                 ***
توی یکی از همین سفرهای دوستداشتنی بود که  یک روز صبح، یکی از دوستان عمو، با 2تا نهال بلند شد آمد ویلا. میگفت این نهالها یکجور نهال اصلاح شده است و زیتون خوبی میدهد. نهالها را آوردهبود، عمو توی باغ بکارد. عمو گفت:« این برادرزادهی ما هم خیلی کشاورزی رو دوست داره. خیلی هم استعداد داره...نه حمیدرضا؟» جوابش را با لبخند و گونههایم که سرخ شدهبود دادم. عمو بهزاد نهال ها را از دوستش که داشت یک نخ سیگار آتش میکرد گرفت و داد به من «اینارو میخوای تو بکاریشون؟» گفتم:«آره. تو باغ؟» گفت:« آره. برو ته باغ اونجایی که آهن قراضه و بشکه خالیا رو ریختهم...بلدی که؟...برو اونجا تمیزش کن...مرتبش کن اینا رو بکار همونجا...هروقت هم محصول داد مال خودت. خوب ئه؟» بهتر از این نمیشد. تمام عشق و علاقهام به باغ و کشاورزی یک طرف، این که عاشق مزهی تلخ زیتون بودم یک طرف. توی خانه هروقت زیتون میآمد همه میدانستند باید از دست من قایمش کنند وگرنه به ساعت نمیکشید که همهش را خوردهبودم. همیشه یکی از رویاهایم این بود که یک بار من باشم و یک عالمه زیتون (از انواع و اقسام مختلف) و ساعتها توی آن زیتونها غلت بزنم و این قدر بخورم تا دیگر برای تمام عمر از زیتون سیر شوم. حالا  من بودم و 2تا نهال زیتون که اگر محصول میداد محصولش مال خودم بود. نهالها را از عمو گرفتم. از او و دوستش تشکر کردم و راهافتادم طرف ته باغ.
***
ادامه ی داستان تا چند روز دیگه....
چند روزیست که از راه ای-میل با ناشناس در ارتباطم. اولش یک ای-میل برایم زد و گفت علت کارش این بوده که میخواسته نبودن اتحاد در وبلاگستان را پیش بکشد. پاسخ را در پست قبلی دادم. از ایشان خواستم توضیحهای بیشتری بدهند. که بعد از حدود دوازده بار نامهپراکنی، ایشان متنی را که در ادامهی مطلب میخوانید فرستادند.
در انتهای متن آقای ناشناس، یک جور بازیی وبلاگی را هم پیشنهاد دادهاند که بعدن دربارهاش حرف
خواهیم زد. روی لینک ادامهی مطلب کلیک کنید.
پیوست یکم از خودم: این جوری که مارمولی می گه من الان احساس می کنم یه مجله ی زردم. آقا قیاس مع الفارق نفرمایید این قدر. فکر نمی کنین قضیه با خفاش شب و فیلم زهره، و کوچه ی بی دار و درخت با روزنامه های زرد یه کم فرق دارن؟ حالا خوب ئه که منم گفته م عقیده ی ناشناس رو قبول ندارم و نقدم رو هم تو پست قبلی نوشتم.اما انصاف این بود که دلایل ناشناس رو هم بقیه بدونن. نتیجه ش شد این که ازشون خواستم دلائل رو بنویسن و من منتشر کنم.
جعفر هم که آب پاکی رو ریخته رو دست مون.
یکی از دوستان می گفت این حرکتی که ناشناسِ کامنتگذار انجام میده، یه حرکت مفهمومی ئه برای این که نشون بده میان «شما» وبلاگرها اتحاد درست حسابیای وجود نداره. یا اگرم هست، پای این اتحاد از نظر کیفی میلنگه و فقط ظاهری ئه.
راستش روی حرفاش که فکر میکردم، به این نتیجه رسیدم که اگه واقعن منظور ناشناس این بودهباشه، اون در اشتباه ئه.
اشتباه از این نظر که اصلن قراری بر این نیست که بین وبلاگرها اتحادی وجودداشته باشه. وبلاگها ابزار ارزان قیمتی هستن که هرکس با استفاده از اونا بتونه هر بخش از وجود خودشو که خواست، به دیگران هم اطلاع بده. بتونه هرچی خواست  بنویسه، بتونه اعتراض کنه، بتونه حمایت کنه، نقد کنه، درددل کنه، گریه کنه، بخنده...
پایهی وبلاگ روی فردیت ئه. یعنی تو میتونی فردیت خودت رو عرضه کنی. این کار رو کجا غیر از وبلاگ میتونی انجام بدی؟ تو یه نشریهی مکتوب؟ هزینههاشو از کجا میخوای بیاری؟ و وقتشو چهطور میخوای بذاری؟
توی کافه شوکا و گودو یا قهوهخونهی سنتیی عیاران؟ مگه اونجا چند نفر پیدا میکنی که بهت گوش بدن.
وبلاگنویسی نه هزینه میخواد و نه انرژیی زیاد. مخاطبت هم که از یه ابراز عقیدهی فیزیکی زیادترئه (فیزیکی به عنوان مفهومی دربرابر مجازی). بنابراین راه خیلی خیلی سادهای ئه. خب حالا این که تو توی وبلاگت یه جاهایی خودتو سانسور میکنی یا اصلن از بیخ و بن دروغ و دبنگ تحویل مردم میدی دیگه به خودت مربوط ئه.
                                                                    ***
اصطلاح«متحد بودن» در مورد یه چیزی مثل وبلاگستان بیمعناست تا زمانی که خلافش ثابت شه. خلافش هم به این راحتیا ثابت نمیشه. صرف این که من با مسعود و جعفرِ سایت چراگاه شوخی دارم و اونا هرازچندی بهم میگن زن بستون، یا مثلن من پای ثابت کامنتدونیی چندتا وبلاگم، یا اینکه لوگوی وبلاگ مهار بیابانزایی تنها لوگوی توی کوچهی بی دار و درخت ئه، دلیل اثبات یهجور اتحاد میان ما نیست. مگر اینکه خودمون اعلام کنیم که یه گروه متحدیم. چون همونطور که گفتم ماهیت وبلاگ با این داستان اتحاد جور در نمیآد. یا حتا در معنای کلیتر، مگه آدمایی که همدیگه رو تا حالا ندیدهن، میتونن با هم متحد بشن و به استحکام اتحادشون مطمئن باشن؟
                                                                     ***
کیفیت رابطهی یه بلاگر رو با بلاگرهایی که باهاشون تبادل لینک و کامنتگذاریهای ممتد داره، نباید در چارچوب واژهی «اتحاد» اندازهگیری کرد.واژهی مناسبترش به نظر من «آشناییی اینترنتی و مجازی» ئه. و خب اینم طبیعی ئه که کیفیت و استحکام یه رابطه که اسمش اتحاد ئه با آشنایی (اونم از نوع مجازیش) خیلی فرق میکنه. اتحاد وبلاگی مثلن اینکه اگه یه روز بلاگفا وبلاگ من رو مسدود کنه، همهی آشناهایی که من توی بلاگرها دارم، در اعتراض به این عمل وبلاگشونو تعطیل کنن. آیا اونا همچین کاری میکنن؟ معلوم ئه که نه...وبلاگ هرکس ابزار فردیی اون ئه برای یه ارتباط جمعی. روی فردی خیلی تاکید دارم. چون وبلاگ با حضور یه نفر هم به راحتی اداره میشه. و به خاطر همین ئه که «افراد» وبلاگ میزنن.
                                                                     ***
البته استفاده از واژههایی مثل وبلاگستون ممکن ئه باعث ایجاد این توهم اتحاد بشه. اما وبلاگستون تنها یه اصطلاح ئه. وبلاگستون یه نام نیست. مثل خانهی سینما یا لیگ برتر. اصطلاحی که با اضافه کردن «-ستان» به یه پدیدهی خیلی تازه، میخواد بومی شدن اونو نشون بده. وگرنه کی میتونه اینهمه آدم جورواجور از دهنمکی گرفته تا داریوش آشوری رو دور هم جمع کنه؟
                                                                      ***
خب دیگه. روضه تموم شد. میتونین برین شام بخورین.
- میگم شما هم دیوونهای ها...
- قربونت بشم، لطف داری.
- نه...جدی گفتم.
- ای بابا شرمندهمون نکن دیگه.
-هرجور راحتی.
اون موقعا رسم بود که تیمهای ملی هروقت توی یه تورنمنت بینالمللی گند میزدن، سرپرست تیم توی فرودگاه  به برنامه ورزش از شبکه دو میگفت: «ما توی این مسابقات علیرغم این که بازیی تدارکاتی نداشتیم اما خوب ظاهر شدیم و با روحیهی خوبی که بچهها داشتن تونستیم کاپ اخلاق رو ببریم.» بعد یه جامی چیزی هم نشون میداد که مثلن این همون کاپ اخلاق ئه.(که حالا میتونستن اینو از میدون منیریهی کشور میزبان خریده باشن).