از این فرصت استفاده کن.
شاگرد شوفر وانت نیسانِ امدادخودرو، پشت فرمون زانتیایی که داشتن میکشیدن نشسته بود و خلاصه حال میکرد.
شاگرد شوفر وانت نیسانِ امدادخودرو، پشت فرمون زانتیایی که داشتن میکشیدن نشسته بود و خلاصه حال میکرد.
خواب دیدم دارن تابلوی یه خیابون رو تو تهرون به اسم خیابان «گوگوش» نصب میکنن. خود گوگوش هم بود.
یه خانومه تعریف میکنه که یه دوست داره که این چشماش شور ئه: «هر وقت میآد خونهمون، یه ظرفی چیزی که لب پَر شده باشه میزنم میشکونم که اثر چشمش از بین بره.»
یک شعر از مهندس مسعودخانِ اردکانی که توی سایت چراگاه گذاشته شده
يك دفتر ِ پر ز شعر ِكوشيده
يك قوري ِچاي ِكهنه جوشيده
گلدان تهي ز گل كه در پايش
يك دشت گياه هرزه روئيده
يك مرد ميان آينه حيران
مردي كه لباس ِمرگ پوشيده
هر جاده ي پر غبار را رفته
بر هر در ِ بسته دست كوبيده
جان خسته ز هر چه كارهاي محال
از آن همه گاو ِنر كه دوشيده ...!
فرياد به ناله ... ناله را به سكوت...
آرام ، به هر چه درد خنديده ...
خسته ست از اين جدال ِبي پايان
از هر چه در اين زباله دان ديده
در ذهن دوباره فكر ِتكراري
يك حركت ِپوچ يا نسجيده
***
امروز به جرم خود كشي - آن مرد -
بر تخت جنون خويش خوابيده
محكوم به زندگي براي ابد !!!
از بركت آن طناب ِپوسيده
بگذار به نُه ده سال پیش برگردم. به 76 و 77. به هفتاد و ششی که سال امید بود. سال کیارستمی. سال خاتمی. سال ایران و استرالیا...آینهی آینده میانگاشتیم رخدادهای خوب آن سال را...
تابستان 76 یک دورهی آموزش روزنامهنگاری برای نوجوانان را گذراندم. مهر که آمد و رفتم سال سوم دبیرستان، پیِ این را گرفتم که در روزنامهای مشغول شوم. گشتم و گشتم تا از بد یا خوبِ روزگار، یکی دو کوچه پایینتر از دبیرستانمان یک روزنامه پیدا کردم. یکی از همان بیشمار روزنامههایی که آنروزها چراغ روشنشان، آینده را نور میداد. یک دو ماه مثل سریش چسبیدم به دفتر سردبیرش تا بالاخره قبول کرد برای یکماه آزمایشی، توی سرویس سینما و تلویزیون مشغول شوم. زمستان 76 بود و من هفده هجده سالم بود.
***
توی اتاق تحریریه سه تا میز برای سرویس سینما و تلویزیون بود و یکی از این سه میز مال من که عصرها بعد از مدرسه میرفتم و پشتش مینشستم و خبر تهیه میکردم. اولش از پیادهکردن و تنظیم خبری کردن فکسهایی که میآمد شروع شد، برای ستون اخبار کوتاه هنری. بعد کمکم که دیدند چیزکی در چنته دارم، گوشییِ تلفن و دفتر تلفن را دادند دستم و مصاحبههای خبرییِ کوتاه با هنرمندان درجه دو تلویزیون افتاد دست من. پشت میز مینشستم و با شور روزهای نوجوانی، سعی میکردم مصاحبهی خوبی از آب دربیاورم. آدم است دیگر. گاف میدهد خب. من هم میدادم. آن اوایل صدایم پشت تلفن میلرزید. این را هم کمکم راه افتادم.
***
روبهروی میز من، میز دختری بود که معمولن مصاحبههای اساسییِ سینما را انجام میداد. عصرها که من میآمدم، یکی دو ساعتی میماند و بعد چون ساعت کاریاش تمام میشد میرفت سراغ خانه زندگیاش که انگار یک جایی توی خیابان شریعتی بود. پوستش سفید و قدش متوسط بود .اندام باریکی داشت. نخودی میخندید و وقتی میخندید دستش را میگرفت جلوی دهانش. با نمک بود. دورییِ ناشی از تعطیلات نوروز 77 بود که بهم فهماند عاشقش شدهام. عاشق کسی که شش سال بزرگتر از منِ ریقو بود و تازه لیسانسش را گرفته بود.
***
یکبار پسر جوانی از یک مجلهی سینمایی آمد و حسابی با عشق من گرم گرفت. چیک تو چیک حرف میزدند و وقتی میدیدم به او هم نخودی میخندد حرص میخوردم. انگار همچین چیزی را از نگاهم خواند که وقتی پسرک رفت، مجلهای را که پسرک آورده بود برایم آورد و گفت :« اومدهبود مجلهشونو نشون بده» و من از نگاهش، از اینکه آمده سرمیز من، از لبخندش کیف کردم. آنقدر که داستان پسر رقیب پاک یادم رفت.
***
سه ماه اول سال هفتاد و هفت را چشم توی چشم خبرنگار میزِ روبهرویی نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم. چی باید میگفتم؟ پسربچهای که تازه پشت لبش سبز شده و تازه افتاده توی جریان اجتماع، به دختری که شش سال از خودش بزرگتر بود چی باید میگفت. آخرش هم کنکور پیشدانشگاهی دانشگاه آزاد و امتحان نهاییهای سال آخر دبیرستان را بهانه کردم و از روزنامه زدم بیرون. کارم شد گوش دادن به آلبوم «باران عشق» چشمآذر که آن سالها تازه بیرون آمده بود. و رویابافیهای شبانه وقتی که خوابم نمیبرد. رویابافییِ اینکه یک روزی...یک جایی، من و او به هم میرسیم و با هم زندگی میکنیم. با همهی دیالوگها و نمابندیهای اتفاقاتی که توی این روند میافتد.
***
آنهایی که من را میشناسند میدانند که اسمم امید است. و فامیلم با «صاد» شروع میشود. «الف» و «میم»، سرواژهی اسم و فامیل او هستند. اسم مستعاری که از همان موقع روی خودم گذاشتم و هنوز هم با من هست. و گمان هم نکنم روزی با من نباشد.
***
یکی دو سال پیش آنیکی همکارمان در سرویس سینما و تلویزیون را جایی دیدم و به بهانههای حرف تو حرف، سراغ ا«لف.میم» را گرفتم. ازدواج کرده بود و انگار بچه هم داشت. سام هم با من بود. وقتی بهش گفتم که اینی که الان سراغش را گرفتم، همان «الف.میم» بود، حالم را فهمید... یک جوری شده بودم. غصهام شده بود. و سام توی تاکسیای که داشت ما را به خانه میرساند آرامم کرد.
***
این نوشته را به یاد «الف.میم» نوشتم. اسم کاملش را نمیآورم چون هنوز توی مطبوعات هست و شاید خوشش نیاید. به یاد سام نوشتم که داستان الف.میم را اولین بار برای او تعریف کردم. و به مناسبت 23 اَمرداد، روزی که نخستین پست کوچهی بی دار و درخت را اینجا گذاشتم.
یه پیامک فرستادم برای سیامک
اشتباهی رفت واسه گوشییِ فَرانَک.
همهی پیامکم حرفای زشت بود
آبرومو برد پیامک پیش فرانک.
این حاجیانی که به مکه مشرف میشن یه کاری باید انجام بدن به نام «رمی جمرات». یعنی به سه تا ستون سنگی که توی یه چالهای هست و نماد شیطان ئه، سنگ پرت کنن.
حالا موضوع ابتکار من از این قرار ئه که چون باید هر حاجی حتمن هفت تا سنگ به ستون بزنه تا کارش ردیف شه، و تو اون شلوغ بازار کسی به کسی نیست که ببینه سنگا خورده یا نه بیایم یه کاری بکنیم. روی هر سنگی که به هر حاجی میدیم یه حسگر بذاریم، روی ستونها هم همینطور. بعد یه جوری باشه که سنگهای هر نفر شناسهی خودشو داشته باشه و به یه سرور مرکزی، که مثلن میشه اونو تو کعبه کار گذاشت، وصل باشه. هر وقت سنگ به ستون خورد، یه پیامک برای گوشییِ همراهِ حاجی بیاد که : «STONE DELIVERED». اون وقت حاجیها میفهمن که چندتا سنگشون خورده، چندتا نه.
آقا ما اینجا یه همکاری داریم، که مثلن مرد تشریف دارن. خدا شاهد ئه روی هرچی خاله زنک و جیجیباجی بوده کم فرمودهن ایشون. یعنی من نمیدونم چرا همهش به خانوما اتهام خالهزنک بازی میزنن. این آقا آمار همهی اداره رو (از اینکه کی با کی حرف میزنه، کی با کی حرف نمیزنه کی کجا ناهار میخوره و...) داره و بهصورت کاملن شفاف در کل اداره پخش میکنه. دلم میخواد با مشت بزنم لهش کنم.
- «بدموقع که مزاحم نشدم؟»
- «نهبابا خوب شد زنگ زدی...اینقدر حوصلهم سررفتهبود که داشتم کتاب میخوندم.»
آخه با ابن وضعیت آدم چه توقعی درباهی پیشرفت این کشور میتونه داشته باشه؟
بهخصوص این که در کمال شرمندگی گویندهی دیالوگ خودم ام. شرمنده به خدا.
معنییِ قابلمه بودی
توی بحران ملاقه
« فقط اونایی که دختربازن اودوکلن دیویدوف میزنن»
انگار اگه دخترباز نباشی و دیویدوف بزنی، بو نمیده.
اگر میخواهید در جام ملتهای دورهی بعدی قهرمان شوید، از هماکنون ثبتنام کنید.
(ارتش آمریکا)
دیروز توی این برنامهی فیتیله، یکی از تماشاچیا یه بچه از اصفهان بود که عمو قناد ازش خواست توضیح بده چی شده که اومده. بچههه گفت وقتی رییس جمهور اومدهبوده اصفهان، پدرش یه نامه برای رییسجمهور نوشته و ازش خواسته بچهش بیاد تو برنامه.
بعدش هم عمو قناد گفت که دفتر ریاست جمهوری نامهی بچههه رو ارجاع داده به دفتر شبکه دو و خواستهن که بهش رسیدگی بشه.
امروز عصر رادیوپیامِ توی تاکسی گفت: «فرماندهی نیروی انتظامی اعلام کرد کسانی که عملکرد مسوولان را زیر سوال میبرند هدف مرحلهی چهارم طرح ارتقای امنیت اجتماعی هستند.» رانندهی تاکسی داشت توی ترافیک اتوبان چرت میزد...وبقیه هم خواب بودند.