خوشبختانه وقتایی هم که من خواب نمیبینم، دوستام زحمت میکشن و بهجای من خواب میبینن. یکی از رفقا خواب دیدهبود که توی یه کلاس فیلمنامه نویسی استاده منو که شلوغ میکردم انداخته بیرون. بعد از رفتنِ من این رفیقمون به استاد گفته این یارو حسابی خرش میره و با اطلاعاتیا دمخورئه و الان میره آمارتو میده پدرتو درمیآرن. استاده هم کوتاه اومده رفیقمونو فرستاده دنبال من. اما من خودمو گه کردم و گفتهم حتا اگه بمیرم هم پامو تو اون کلاس نمیذارم. بعدشم سوار بالون شدهم رفتهم به آسمون.
پیوست 1: الان همه میگین رفیقاتم مث خودت قشنگن.
پیوست 2: یا میگین کاش این خون شیر نمیشد. این نیومده شروع کرد به خواب تعریف کردن.
پیوست 3: شایدم هیچچی نگین.