آت و آشغال.

توی این سریالی که الان داره تلویزیون نشون می­ده، مرده از یه ماموریت برمی­گرده خونه، بعد می­بینه پسرش نشسته پای ماه­واره. اول دوزاری­ش نمی­افته می­پرسه اینارو تلویزیون نشون می­ده؟ وقتی هم می­فهمه ماهواره­س، شاکی می­شه و داد و بی داد و آخرش­م می­گه توی این خونه یا جای من ئه یا جای این آت و آشغالا.

بالون در خواب بیند پنبه دانه...

خوش­بختانه وقتایی هم که من خواب نمی­بینم، دوستام زحمت می­کشن و به­جای من خواب می­بینن. یکی از رفقا خواب دیده­بود که توی یه کلاس فیلم­نامه نویسی استاده منو که شلوغ می­کردم انداخته بیرون. بعد از رفتنِ من این رفیق­مون به استاد گفته این یارو حسابی خرش می­ره و با اطلاعاتیا دم­­خورئه و الان می­ره آمارتو می­ده پدرتو درمی­آرن. استاده هم کوتاه اومده رفیق­مونو فرستاده دنبال من. اما من خودمو گه کردم و گفته­م حتا اگه بمیرم هم پامو تو اون کلاس نمی­ذارم. بعدشم سوار بالون شده­م رفته­م به آسمون.

پیوست 1: الان همه می­گین رفیقاتم مث خودت قشنگن.

پیوست 2: یا می­گین کاش این خون شیر نمی­شد. این نیومده شروع کرد به خواب تعریف کردن.

پیوست 3: شایدم هیچ­چی نگین.

شیر؟

اندکی این مثنوی تاخیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد...

به هر حال بازهم این جام...