
خوشبهحالت ولیعصر. بلندِ قدکشیده از دشت تا کوه. چه خیری قسمتت شد از شرِ سیلِ دروغ و نفرت. امروز چه کیفی کردی از اینهمه مهربانی. دلت از سی سال پیش تنگ چنین همصدایی بود. دامنِ چنارهایت همرنگِ زلف، سبز جاری. توی گوشَت خوشیِ همدستیِ هزاران پیچیده. غبارِ خستگیات زدوده از زلالیِ دلها. پنجرهات باز به آغوشِ شادی. اینها که هرکدام چندین نامند در جغرافیای ریای روزمرگی، بر لبشان یک نام. یک فریاد در دلِ تو یِ دلخون.
هفتهی دیگرت خدا رحم کند. دوباره ابروهای درهم کشیدهای و خشمی و فریادهایی که با هم نیست، بر هم است. در هم است. فردای انتخابات این یکدستی گموگور میشود لای هزاررنگی «من»خواستهها. دوباره همه میپرند به هم و کسی به حرمت همرنگی دیگر سرِ پیچَت، راه نمیدهد به یک از بیراهه آمده. دستی توی دستِ ناآشنا قفل نمیشود. کسی لبخندی به اشتراک فریاد نمیزند.
احساساتی شدهام. زیادتر از آنچه در این سرزمین میتوان بود، شاد و امیدوارم. رها کن پسر. بگذار شبی از عمر به این شعف بگذرد. تا فردای انتخابات مانده هنوز. تا فردایی که «البته» تکهکلامِ این سید هم بشود. کاش نشود. کاش خدا به امیدواریِ ما ناامیدزادگان رحم کند.