در.
«این مرتضام که بابا آدم اسگلی ئه که. اونروزی دیدهمش تو پارکینگ. یه دسته کلید داشت اندازهی رینگِ مینیبوس.گفتم این چی ئه مگه زندانبانی تو؟ گفت بیا برسونمت.از بچگیش تا الان هرچی کلید داشته تو این دسته کلیده س.گرفت دستش دونهدونهشو نشون داد بهم.این کلید چمدون بابابزرگش بوده که وقتی مرده خالیش رسیده بهش.کلید یه کمدِ ارجِ سبز بود که آلبوم تمرشو، مجلههای دنیایجوانانشو میذاشته توش.نمیدونم کلید قفل دوچرخهم ئه که اولین روز باهاش جلوی مدرسهی دخترونه خوردم زمین.کلید اتاق خرپشته س پنهون از بابام سازدهنی میزدم.این کلید اتاق دانشجوییم ئه.این کلید کمد سربازیم ئه. آهان یه کلید کوچیکم بود که میگفت تو خیابون پیدا کرده. حالا هرکدومش کلی ماجرا داشتا...مرده بودم از خنده.ماجراهاش یادم رفته.هزارتا کلید دیگهم بود. رسیدیم ونک من پیاده شدم...دیوانه س.»